علوم طبیعی که در انگلیسی به آن Science می گويند،اندازه گیری و وزن گیری را دنبال می کنند، یا بعبارت دیگر بدنبال کمیت هاست. اما علوم انسانی، ادبیات، آموزش و خاطرات را بررسی می کند. در واقع بر اساس استدلال اسنو تعیین حدود و دامنه علم را محدودیت فرهنگ تعیین می کند. از یک طرف، علوم طبیعی و از طرف دیگر، علوم انسانی که هر کدام از آنها جهان ویزه خود را می سازند« جهان عینی علوم طبیعی » و «جهان ادبی علوم انسانی ». این تفکیک بین دو دنیا ریشه های فلسفی خود را در سنت فلسفی انگلیسی می یابد. چرا که در این سنت فلسفی، فرهنگ فاقد جوهر مرکزی است. این بر می گردد به اینکه مفهوم جوهر به مثابه ی یک مقوله ی فلسفی از سوی هیوم مورد چالش واقع شد و از اعتبار افتاد. از اینرو، وحدت علوم و وحدت فرهنگ موضوعیت خود را از دست دادند. به همین دلیل در سنت انگلیسی بین Science و Knowledgeتفاوت است. اما در سنت فلسفی ی قاره ای، که خود را بیشتر در فلسفه ی آلمانی تعیين می بخشد، فرهنگ دارای یک هسته جوهری خاص است. علیرغم جوهر زدایی، که کانت تحت تأثیر هیوم انجام داد، اما کوششهای بعدی هگل و دیگران بدین منظور بود که به وحدت فرهنگ و وحدت علم دست یابند. در سنت فلسفی آلمان wissenschaft که علم معنا می دهد، چه در کتاب «سنجش خرد ناب» کانت و در «پدیدار شناسی روح» هگل هر دو فلسفه را گونه ای علم می دانند که با مفهوم Wissenschaft بیان می کند. دقت و بررسی در این ساختار فکری امکان می دهد دو سنت بزرگ فکری و فرهنگی غرب را بهتر بشناسیم و از این طریق تحولات فرهنگی، اجتماعی و فکری را بهتر دنبال کنیم. بر این پایه است که در واقع در فلسفه ی تاریخ با دو ساختار روبرو هستیم: «فلسفه ی جوهری تاریخ » و «فلسفه تاریخی انتقادی تاریخ ». اینجا دو نحوه نزدیک شدن به پدیده های گوناگون اجتماعی و فرهنگی با اسلوب کاملا متفاوت خود را نشان می دهد. تاریخ علوم انسانی را اگر بخواهیم پیگیری کنیم باید به دو منشأ : 1- ایده ئالیستی؛ 2-پوزیتیویستی؛ توجه کنیم. توضيح اين نکته ضروريست، هنگامی که از ایده ئالیسم صحیت می شود نباید با آنچه در زبان فارسی در مورد این مفهوم رایج است، موضوع فهمیده شود. در فارسی ایده آلیسم را گونه ای پندارگرایانه می دانند، حال آنکه در واقع یک سنت فلسفی بنام ایده آلیسم آلمانی است که بدون شناخت آن فهم تحولات فرهنگی، فکری و هنری غرب ناممکن است. درسنت ایده آلیستی به صورت علم دستگاه مند خود را در مکتب شیلینگ خود را نشان داد و تکمیل کرد. فلسفه ی طبیعی باید فلسفه روح را و علم روح را به تصویر بکشد. مکتب شیلینگ به گو نه ای فلسفه تئوری پردازانه است، که به آلمانی به آن spekulative می گویند. در فارسی واژه رسائی برای آن نداریم. جز اینکه، به گمانه زنی ترجمه شده است. این مکتب فلسفی آنگاه که در نهادهای علمی و دانشگاهی تعیين یافت قبل از آن یعنی در سال 1849 کتاب جان استوارمیل بنام «سیستم منطق» به آلمانی ترجمه شده بود، که در بیان علمی به آن علم اخلاق می گفتند. (38) این علم به گونه ای هنجاری به اصل اخلاق، سیاست و زیبا شناسی می پرداخت و می کوشید روانشناسی، قوم شناسی، جامعه شناسی را توصیف کند. این علم اخلاق در دستگاه فلسفی آلمانی بعنوان یک سیستم ایده آلیستی و فلسفه روحی نام گرفت. در واقع آنچه ما به آن علوم انسانی می گوئیم در دستگاه علوم و فلسفه آلمانی به آن علم روحی، که در مقابل علوم طبیعی مهندسی قرار دارد. علم اخلاق یک بخش از علم روحی است، که در جریان توسعه و تکامل خود روابطش را با اخلاق عملی کلاسیک از دست می دهد. به شکلی که اخلاق ،سیاست ،علم کنشها و همچنین سیاست و اقتصاد در کنار هنر و تکنیک های عملی و ثبات سازی وهمچون حقوق و یک بخش از تئولوژی جدید را دربر می گیرد. اینجا جامعه شناسی با جهت یابی توصیفی پدیده های اجتماعی بعنوان یک رشته علمی زیر نفوذ کنت، میل ، دوروکایم در یک موقعیت اثباتی خود را نشان دادند، یک سرنوشت علوم انسانی در انتقاد با علوم انسانی دستگاه مند خود را تعيین بخشيد. یعنی اینکه اساسا نمی خواهد سیستم ایجاد کند، بلکه در دوری از ساختار های طبیعی است. این وجه علوم انسانی ـ انتقادی را ایجاد می کند و به نقد فلسفه و جامعه شناسی پوزیتیویستی می پردازد. علوم انسانی بعنوان یک ساختار دستگاهمند توسعه خود را در فلسفه ی اروپائی بر مبنای فکر دکارتی، که گونه ای دوگانگی دو جوهر یعنی روح و طبیعت است، دو حوزه را از هم تفکیک می کند. این دو گانگی جوهر روحی و جوهر طبیعی پایه سیستم علمی شد، که شیلینگ در علم اخلاق تأثیر ویژه ای بر آن نهاد تا بتواند مبنایی داشته باشد و آنرا از علوم طبیعی جدا کند و بیان کند که آنچه طبیعت نیست، روح است. این دوگانگی در حوزه روحی و طبیعی را به یک اصل که همان ایده است ادغام کند. با فلسفه ی هگل ایده آلیسم آلمانی را به سطح عالی فلسفی خود ارتقاء يافت و هگل آنرا روح عینی و روح مطلق نام نهاد. این روح عینی عبارتست از حقوق، دولت، عرف، اخلاق اجتماعی و اشکال متفاوت آن که در جا هستی (dasein) روح که بیش از هر چیز خود را در علوم انسانی متجلی می کند و هنر، که تبلور روح مطلق است. در این دستگاه فکری دین خود را در تصور و فلسفه خودش را در مفهوم تجلی می دهد. هویت یابی عینیت با روح مطلق با تعریف فرهنگ در روند آموزش روح ذهنی بر روی روح عینی واقع میشود تا که فلسفه ی اروپائی بطورعام و فلسفه آلمانی بطور خاص مراحل توسعه و تکامل خود را طی و پایه های علوم انسانی را مستحکم تر و بارورتر کند. بعد از هگل اخلاق اجتماعی(Sitte) هسته ی پنهان عقلانیت فرهنگی است. همچنین بالاترین نقطه ی آموزشی یک قوم آنجاست که تفکر فرهنگی و شرایط علوم و حقوق و اخلاق اجتماعی را درک کند. این جاست که علوم انسانی نقشی جدی در حیات انسانی به عهده می گیرد و باید به اندازه علوم طبیعی به آن توجه شود. بطور معمول بعد از هگل است که توسعه روح ذهنی بر روح عینی خود را در روح مطلق تجلی می دهد. پیچیدگی این دو مفهوم که ما هنوز در فارسی معادل روشنی برای آن نداریم (Objekt) (Subjekt)(Geist) نیاز به توضیح پیچیده فلسفی دارد، که برای فهم تحولات علوم انسانی در غرب ضروری است، و بايد بطور ویژه به آن پرداخته شود تا رویای هگل که وحدت روح و طبیعت را می جست فهمیده شود. وحدتی که می خواست وحدت عقلانی به ارمغان آورد و علوم طبیعی را در یک سیستم علمی طراحی کند. هگل می خواست شقاق روح انسان را که بر اسطوره ی دو فرهنگ خود را تجلی داده بود، به گونه ای حل کند، که با درمان این شقاق به وحدت روح دست یابد و بحران روح اروپائی را حل کند. بعد از هگل و کوشش او برای حل این دوگانگی باید به کوششهای دیلتای در تحول علوم انسانی اشاره کنیم.
دیلتای و نقد خرد تاریخی
برای دیلتای قابل قبول نبود که فلسفه را به تئوری شناخت و تئوری شناخت را به علم تقلیل دهد. از اینرو کوشید هر دو را بر پایه ی جدیدی در یک منطق مشترک پایه ریزی کند تا بتواند اسلوبی مستقل و خود بسنده برای علوم انسانی بیابد. او می خواست نقطه تجربه را کاملا بر هستی قرار دهد و واقعیت را که در مقابل تئوری قرارداشت به حوزه علوم وارد کند و به واقعیت این اطمینان را ببخشد که رابطه تنگاتنگ با اصل زندگی داشته باشد. دیلتای بین تجربه درونی و تجربه بیرونی یک تفاوت جدی گذاشت و بطور مفهومی بین امر بیرونی و امر درونی تفکیک بعمل آورد. برای دلیتای تجربه درونی همیشه در رابطه با تفکر معنی می یافت که توسط توضيح و فهم قابل دسترسی بودند. دیلتای با جدا کردن دو مفهوم (Erlebnis) (Erfahrung) که ما هر دو را در فارسی بطور نادقيق تجربه ترجمه می کنیم، اما دو معنای متفاوت دارد، ساختار فلسفه ی آگاهی را، که از سوی دکارت آغاز شده بود موردچالش قرار داد. (39) او کوشید ساختار مدل سوژه ـ ابژه یا عینیت ـ ذهنیت که تحت تأثیر علوم طبیعی در علوم انسانی نیز می خواست به عینیت ناب برسد، انتقاد کند. او این مدل را گونه ای دوری از زندگی می دانست و می خواست شناخت را به زندگی نزدیک کند و زیست جهان آدمی را به حوزه علوم انتقال دهد. دیلتای برای مقصود خود اسلوب هرمونوتیک تاریخی را طرح کرد و مفهوم علوم انسانی را به معنای (Geisteswissenschaft) مورد نقد قرار داد، که این علم در این مفهوم تنگ نمی تواند تمامیت انسان را بازتاب دهد (40) و در این روند دو مفهوم «علم جامعه» و «علم فرهنگ» را پیش کشيد. حاصل اینکه اسطوره ی دو فرهنگ تحت تأثیر ساختار فکری دلیتای توسط ولف لپنيس (Wolf Lepenies) به سه فرهنگ تبدیل شد. لپنيس در کتاب خود بنام سه فرهنگ جامعه شناسی بین ادبیات و علوم طبيعی از فرهنگ سومی نام برد، که به آن جامعه شناسی می گفت. (41)، (Die drei Kulturen)
بعد از دیلتای سرنوشت علوم انسانی در غرب به دو گرايش مهم تحول يافت. بحث آگاهی خود را در موضوع زبان ارتقاء داد. اين موضوع يعنی زبان در دو اسلوب متفاوت تجلی يافت: الف ـ تحليل زبانی ؛ ب ـ هرمونوتيک.
ويتکنشتاين سنجش استعلائی زبان را جايگزين سنجش خرد ناب کرد و موضوع آگاهی که توسط هوسرل به «زيست ـ جهان» کشيده شده بود، به شکل زندگی در ترکيب منطقی، زبانی و بازی های زبانی متحول کرد تا علوم انسانی به کيفيت ديگر برسد. اين چرخش زبانی، علوم انسانی را به طور عام و علوم اجتماعی را به طور خاص متاثر ساخت. در واقع با اين چرخش قانونمندی روند ارتباطی و کنش اجتماعی در چارچوب روابط نماد های زبانی و منطق زبانی تحليل می شود و واقعيت های اجتماعی به مثابه ی سيستمی از نشانه ديده می شود. ويتکنشتاين که تحليل زبانی را سامان می داد، کوشيد که زبان عامه را از زبان فلسفی تفکيک کند و به اين نتيجه برسد که زبان خود حجاب فهم است يا اينکه زبان تفکر را می پوشاند. او در زبان روزمره تصويرجهان را ديد که ساخت منطقی ـ تجربی ـ کيهانی را گذاره های معنا دار تعيين می بخشد. امری که در انديشه ی اروپائی وحدت علم را می يافت، حال وحدت زبان را می جست. بازی زبانی ويتکنشتاين در پيچيدگی زبان و عمل فهميده می شد. امری که برای فهم آن نياز به تحليل مشخص دارد. سويه ديگر، تمرکز بر زبان شکل خود را در هرمونوتيک يافت. اين موضوع به دوران هومبولت باز می گردد که علم زبان را به عنوان يک ايده در رابطه با شکل زبان و درک را جهان مطرح ساخت. (42) هانس گادامر در کتابی که در سال 1960 به نام « حقيقت و اسلوب» (Wahrheit und Methode ) انتشار داد کوشيد فلسفه ی هرمونوتيکی را طرح کند و تجربه ی هرمونوتيکی را در رابطه با خرد انديشنده و حوزه ی زبانی قرار دهد. گادامر زبان را به عنوان يک منشاء و يک ابزار در انتقال تجارب، در افق سازی نه در گذشته، بلکه افق هايی برای آينده طرح می کند تا از طريق انتقال سنت ها، پيش حکم ها امکانی برای آينده فراهم آورد. گادامر می خواست رابطه ی سازنده ای بين فهم و زندگی عملی به وجود آورد و آن را در يک نسبت معينی بيابد. او بيشتر دانسته ی کاربردی برای فهم هرمونوتيک می جست که ريشه در فکر ارسطو داشت. اين وجه از علم عملی وجهی بود که گادامر در مقابل ايده ی خير افلاطونی قرار می داد و بجای آن « زندگی خوب » را می جست:
« به نظر من اگر مسئله ی قديم را بشناسيم که ارسطو آن را در مقابل ايده ی عمومی خير نزد افلاطون پيش چشم قرار داد، که خير انسانی آن خيری است که با عمل انسانی در ارتباط قرار گيرد.»(43)
کارکردهای علوم انسانی
اکنون که بطور اجمالی درباره ی ظهور و تکوین علوم انسانی بحثٍ کردیم ،پرسش اصلی در مرحله، اینست که این علوم چه کارکردی در مجموعه علوم دارند. اگر به دقت به تمایز علوم نگریسته شود می توان دو کارکرد عمده برای علوم انسانی برشمرد:
1- کارکرد هماهنگ کننده
2- کارکرد گفتگوئی (ارتباطی).
اگر به دسته بندی درساختار دانش اروپايی نظاره کنیم، در می یابیم که آنان در آغاز سه رشته را برای «درست نوشتن»، «درست صحبت کردن» و «درست فکر کردن» تنظیم کرده بود، که عبارت بود از دستور زبان، خطابه و منطق، که با اصلاحات هومبولت در شکل سازمانی و نهادینه شده، در چهار موسسه، سازمان اجرائی و آموزشی به خود گرفت، که عبارت بودند از: الهیات، حقوق، پزشکی و فلسفه ی نو. در اين مورد یافتن حقیقت در فلسفه عملی سامان می یافت. در دورانی که تئولوژی خود را اشرف علوم می دانست، یافتن حقیقت را درحوزه خود منحصر می کرد. فلسفه مدعی شد که می خواهد این وظیفه را به عهده بگیرد و کانت کتاب معروفش بنام «مجادله در مورد دانشکده» (44) را نوشت. در واقع کانت پرسید که علم کجا اتفاق می افتد. در قلمرو کلیسا یا دانشگاه و حاملان اصلی این علم روحانیون مسیحی اند یا دانشگاهیان. بعد ها هومبولت با تکیه به دستاوردهای کانت دانشگاه را با اصول خود سازمان داد. ایده هومبولت در مورد دانشگاه بر دو اصل استوار بود: آموزش و پژوهش. او می گفت آموزش نبایستی تنها با مواد درسی باشد، بلکه باید با تکیه بر امر پژوهش کیفیت دانشجو بالا برده شود و دانشجو با دنبال کردن روند پژوهش به کیفیت نوینی برسد. پس آموزش و پژوهش باید بدون جهت گیری خاص باشد و دانستن نبایستی مرز داشته باشد و بدون هرگونه پیش شرط صورت گیرد. این اصول پایه دانشگاه لیبرال بود، که هومبولت بر آن تأکید داشت. در واقع، هومبولت با این اصل که آموزش و پرورش را در کنار هم قرار داد، علم و عمل را بگونه ای در ارتباط یافت. فیشته، شیلینگ، شلایر ماخر و هومبولت هر کدام درباره این وجوه از شخصیت دانشگاه یعنی پژوهش و آموزش تأکید کرده و کوشیده بودند این امر را تئوریزه کنند. در این نوع شکل از دانشگاه رشته ی فلسفه بعنوان یکی از رشته های علوم انسانی نقش درهم پيوندی یا هماهنگ کننده ی دانش ها را به عهده داشت. دراینجا، فلسفه نه نقش آموزشی، بلکه نقش تئوریک و کارکرد هماهنگ کننده داشت. در واقع فلسفه مفاهیم اولیه ای را می یافت تا در دیگر رشته ها از طریق بارور کردن آنها کارکرد داشته باشد. فیشته می گوید مفهوم حق به طور مثال پیش از این از طریق فلسفیدن پیدا شده است. (45) از این رو، شیلاير ماخر می خواست که عنوان دکترا تنها در رابطه با فلسفه داده شود. به تدریج مقام فلسفه به دیگر رشته ها منتقل شد. این به هم پيوند دهنده و هماهنگ را به تاریخ رسید. بعد از آن روانشناسی و بعدها جامعه شناسی و در پایان زبان شناسی مقام خاص خود یافت. تسلط تاریخ گرائی که خود را از رونسانس آغاز کرده بود در سالهای 1850 با پيدايی رشته هايی مثل تاریخ حقوق ،تاریخ هنر ، تاریخ فلسفه خود را با کیفیتی دیگر ارتقاء داد. آنگاه روانشناسی خود را از سالهای 60 از فلسفه و علوم طبیعی مجزا کرد یا جامعه شناسی در سنت فرانسوی به عنوان یک «علم طبیعی زندگی اجتماعی» خود را تحقق بخشيد و با اسلوب لغت شناسی تاریخی، سوسور علم زبان را به عنوان یک علم کلیدی ایجاد کرد. معنا شناسی ِفرهنگی ،انسان شناسی ِتاریخی و تئوری ارتباط ها به تدریج بوجود آمدند .
کارکرد ارتباطی (گفت وگویی)
روند تاریخی نهادینه شدن علم در شکل دانشگاه، که رشته های متفاوت را در دانشگاه سامان می دادند، بر اساس ایده هومبولتی، که آموزش و پرورش با هم باید سازماندهی شوند، بعد ها از سوی عده ای مورد انتقاد قرار گرفت. چرا که در ساختاردانشگاه هوبولتی پژوهشگر در انزوا به سرمی برد. در واقع، هر رشته در چارچوب معین خود می کوشد آموزش و پرورش را به پیش برد و اصلی را بنا می گذاشت که تنهائی و آزادی را توأمان می کرد و امکان گفتگو را منتفی می ساخت. پس بجای انزوای رشته ها باید گفتگو بین رشته ای را ایجاد کرد. در مقایسه با «مجادله درباره ی دانشکده» کانتی باید اینجا اصل گفتگو در علم را هسته مرکزی اصلاح دانشگاه نامید. پس باید از «مجادله درباره ی دانشکده» صحبت کرد. چرا که استاد بیشتر درسها را بحالت تک گوئی ارائه می داد. این که استاد از حالت تک گوئی به حالت گفت و گوئی حرکت کند. منشأ آن را باید در شلایرماخر جست. او در نوشته ی خود «فرصت فکر کردن درباره دانشگاه» (46) ( برلین، 1808) نشان داد که علم نباید یک موضوع فردی باشد، بلکه باید یک کارجمعی شمرده شود. شلاير ماخر با ترجمه گفتگوهای افلاطون امر دیالوگ را در شکل آموزشی بارور کرد. همچنين از جنبه ی شيوه ی ارائه ی درس، « درس گفتار» نخستین بار در دانشگاه برلین ارائه شد: بدین صورت که استاد صحبت نمی کرد، بلکه تحقیقات خود را به گونه ای که نوشته بود می خواند.اين شيوه ارائه ی درس را در زبان آلما نی (Vorlesung) می گويند، که می توان آنرا «بّر خواند» ترجمه کرد. اما در فارسی درس گفتار ترجمه شده است. بسیاری از آثار بزرگان فلسفه و فرهنگ المانی به شیوه درس گفتار بوده است به تدریج در کنار شیوه درس گفتار شیوه ای که درس به گونه ای سمینار ارائه می شود تحت تأثیر اندیشه شلایر ماخر در دانشگاه المان و سایر دنیا اجرا شد. در این شیوه بین استاد و دانشجویان از یک سو و از سوی ديگر بین دانشجویان یک شیوه گفت و گوئی جاری می شود تا متنی یا موضوعی به دقت بررسی شود .
پایان سخن
علوم انسانی در رهگذر زمان در غرب تحولات پیچیده و شگرفی را پشت سر نهاده است ، تا خود را به جایگاه ویژه که اکنون بدان دست یافته ، رسیده است . بی شک دست آوردهای علوم انسانی در غرب از ذخایر فرهنگ بشری ست که ما نیز به عنوان ایرانیان از جنبه تاریخی ، در باروری آن سهمی داشته ایم . اکنون مدت ها ست نتوانسته ایم به طور شایسته در تعامل و گفتگو با این تمدن حضور جدی داشته باشیم . چرا که ما بیش از هر چیز از دو نکته غافلیم ، نخست این که ما خود را به مثابه فرهنگ و تمدن نشناخته ایم و دوم این که تمدن جهان گستر غرب را در پایه ها و مبانی تحلیل نکرده ایم . از این رو با ذهنیتی که می توان آن را گونه ای شرق شناسی وارونه گفت همواره کوشیده ایم ما به ازایی از آن تمدن را در فرهنگ خود پیدا کنیم . لازمه ی این شناخت عمیق از علوم انسانی در غرب همانا شناخت چهار سنت عام در غرب یعنی ، سنت ایتالیا ، انگلیس ، فرانسه و آلمان است ، که ما آنان را در مجموع غرب می گوییم . اگر از یک جنبه آنان وحدت دارند اما حامل کثرت نیز هستند . برای شناخت دقیق این تمدن که می توان گفت بر علوم انسانی استوار است لازم است که در امر وحدت و کثرت آنان باز اندیشی ، تحقیق و پژوهش انجام دهیم و از طریق شناخت دقیق آن بتوانیم ضمن اشراف به آن تحولات از چارچوب های نظری و مفهومی آنان بیرون آمده و به پدیده های فرهنگی- تاریخی خودمان نظاره کنیم و نگاه خودمان را داشته با شیم. اگر بتوانیم در پروژه های آتی این چهار گرایش را به طور مبسوط و جداگانه دنبال کنیم، شاید بتوانیم در منشاء فرهنگی- فکری خودمان در دوران ایران پیش از ا سلام و ایران دوران اسلامی ، موضوع ساختارهای علم و شرایط حصول علم و طبقه بندی و دسته بندی علوم را پیگیری کنیم، تا اگر علوم نوینی وارد حوزه فرهنگ زبانی ما شود با بحث در مبانی جایگاه آن علوم را تعریف و باز تعریف کنیم. شاید ازاین رهگذر انباشت علم در حوزه زبان فارسی صورت گیرد. و این امر ممکن نخواهد شد جز اینکه علم را موضوع علم قراردهیم که البته این بحث از سنخ بحث فلسفی است.
1-H.welzel: Noturecht und material Gerechtigkeit , Vandenhoele, 1962-S:12
2-K.o.Apel: Studientexte ´Funkkulleg Praktische Philosophie, Weinheim und Basel 1984.S74
3-K.H Ilting: Naturecht und Sittlichkeit, Klett Cotta, Stuttgart 1983 S.39
4-Platon : Felix Meiner Verlag, Politeia So80-So9b
5-Platon : Politeia, Felix Meiner Verlag, 433d.
6-H. Welzel :Naturecht und materiale Gerechtigkeit S.11
7- در آغاز قرن بیستم در فرانسه بحث هائی آغاز شد، که آیا فلسفه بطور عام و متافیزیک بطور خاص در تحول خود در قرون وسطی در هم پیوندی با مسیحیت مفاهیم نويی به دست آورده است یا نه؟ آنان که به این موضوع جواب آری می گویند عبارتند از ژیلسون (1884/1978)رگی یولیت (Regis Julivet)1891-1966 لاگراند Lsgrand 1877-1964 ژاک مارتین ( Jacqve Martin) 1882-1973 .اینان بیان می کنند که موضوعی که فلسفه از ان کمتر اطلاع داشت و با گسست مسیحی یهودی وارد آن شد، تصور مفهوم شخص در نزد خدا بود، که با مفهوم خلقت جهان به فهم آزادی و تاریخ جهان، به معنی خطی اتقاء يافت. برخی با این ایده مخالفند مثل (Emil Brehier )1876-1952 که به ایده روشنگری استناد می دهد که اين مفاهيم تنها از طريق يک حادثه تاریخی در گسست از مسيحيت انجام گرفته است.
8-Heinrich Schmidinger :Metaphysik 2 Auflag: S.107.Kohlhammer
9-Jüngen Mittelstrass :Der Flug der Eule :S.145 Suhrkamp
10-Heirich Schmidiga S.110
11ـ همانجا
12ـ همانجا
13-K.Löwith:Weltgschicht und Heilsgeschehen, Metzlersche Verlagbuchhandlung,Stuttgart,1983
14- همانجا
15- همانجا
16- E.Cassirer: Die Philosophie der Aufklrüng Flix Meiner Verlag, S.214
17- E.Cassierer: S.278
18-A.Klempt:die Säkularisierung der universalhistorischen Auffassung zu Wandel des Geschichtsdenkens in 16. und 17. Jahrhundert :Göttingen, Berlin, Frankfurt 196.S.11
19- Hegel :Vorlesung über Geschichte der Philosophie, Suhrkamp .S.20-25
اگر تفسير ارنست بلوخ، فيلسوف آلمانی، را از فيلسوفان مسلمان همچون ابن سينا و ابن رشد مورد دقت قرار دهيم در خواهيم يافت که او درک خاصی در شکل تحولات رونسانس دارد و مسلمانان را در شکل گيری اين واقعه ی مهم دخيل می داند. ارنست بلوخ در کتاب ابن سينا و چپ های ارسطويی بر اين باور است که از درک ارسطو از ماده و غايت مندی آن دو تفسير در تاريخ فلسفه مجال بروز يافت. اولی، درک قرون وسطايی از توماس اکوويناس، يک از مهم ترين الهيون کليسای کاتوليک ارائه شد که ماده را منفعل می داند و نيروی کنا در کنش ماده را نه در درون آن، بلکه بيرون آن می جويد. اما چپ های اسطويی که ابن سينا و ابن رشد که نماينده ی بزرگ آن هستند، ماده را قديم می دانند و آغاز بودن و کنش را در خود ماده می بيند. بلوخ بر اين باور بود که درک ارسطويان چپ يعنی فيلسوفان مسلمان در انديشه ی جوردانو بورونو و رنسانس تاثير داشته است.
Bloch: Avicenna und die aristotelische Linke in das Materialismumproblem; Gesamt.7, Suhrkamp, B. 7; S. 526)
20-A.Klempt :Die Säkularisiug der Universal historisch Auffasung S.42
21-Studia hmanitatis
در این مورد مطالعات هومانیستی که دستورالعملی بود،که برای کتابخانه توسط (Tommuso Parentuccli ، که بعدا پاپ شد، نوشته شده بود. او آن را برای تنظیم و به نظم آوردن کتابخانه San Marcoتهیه کرده بود. نگاه کنید :
A: Buck :Studien zu Humanismus und Renaissance. Gesammelte Aufsätze aus den Jahr 1981-1990, Verlag: Harraowitz
22-A.Buck .Die italienische Renaissance aus der sicht des Jahrhunderts, Steiner Verlag , S.15
23-E.Grassi: Humanismus und Marxismus, Rinbeck b. Hamburg Rowolth, S.74
24-Cicero: über den Redner Felix Meiner Verlag, S.588
25-E.Meuthen : Humanismus und Geschichte Unterricht in :Humanismus und Historiographie hg. v. A. Buck :Weinheim 1991:s.1025-
26- Cicero: Über den Redner zweites Buch; Felix Meiner Verlag S.36 ;S. 278
27-J.Habemas: Die Klassische Lehre von der Politik in ihrem Verhältnisse zur Sozialphilosophie. in Theorie und Praxis Frankfurt, Suhrkamp Verlag. 1993.S.63
28-Jurgen Mittelstrasse: Der Flug der Eule:Suhrkamp:1989 .S.62
29-Hegl: Phänomenologie der Geistes Felix Meiner Verlag, .1979III 28
30-Wolfgang Frühwald, Ein Denkschrift, Geistes Wissenschaften heute, Suhrkamp: Taschenbuch Wissenschaft.1991.S.30
31- همانجا
- در سنت فکری ایران دوران اسلامی، دانشمندان مسلمان از فارابی که در کتاب «احصاءالعلوم» کوشيد به دسته بندی علوم بپردازد و علوم زمان خود را در پنج فصل طبقه بندی کند. فصل اول؛ علم زبان، فصل دوم؛ علم منطق و بخش های آن، فصل سوم؛ علوم تعليمی که عبارتند از حساب و هندسه و علم نجوم، علم موسيقی، علم انفال و علم حيل، فصل چهارم؛ علوم طبيعی و بخش های آن، فصل پنجم، علوم مدنی و بخش های آن، علم فقه و علم کلام. يا جريان اخوان صفا که تقسيم بندی در علوم زمان خود صورت داده اند. آنان مثلا علوم را به سه قسمت تقسيم کرده اند:
الف ـ علوم اوليه
ب ـ علوم دينی
ج ـ علوم فلسفی.
اين سنت تقسيم بندی علوم به اشکال مختلف در نزد دانشمندان مسلمان ادامه يافت تا در مکتب اصفهان ميرفندرسکی رساله ی صناعيه از دوازده بخش علوم صحبت کرد. متأسفانه این سنت علمی در دوران جديد به کلی فراموش شده است و نظام دانش ایران بی هیچ کوشش نظری برای طبقه بندی علوم عمل می کند.
32-Wolfgang Frühwald: Geistes Wissenschaften heute:S.21
33-Kant : Kritik der reinen Vernunft, Felixe Meiner Verlag, B.860
34-Wolfgang Frühwald :Geistes Wissenschaft heute S.22
35-Hegel:Wissenschaff der Logik, Suhrkamp Verlag S.149
36_ Charles P. Snow : (1967) :Die zwei Kulturen .Literarisch und Naturwissenscheftisch Intelligen Stuttgart, Klett Cotta :Originalität: The two Cultures a second look London 1959
37- moral Sience
38-J. St. Mill:A system of logic. :Raliocinative and Inductive .Bing a Connected view of the Principles of Evidence and the methods of Scientific investigation London 1872
39- پیر بل: منطق دکارتی را که برای نوشتن لغتنامه خود، که گونه ای نگاه به تاریخ بود، به منطق
Port Royal که ریشه در منطق رواقیون داشت، ارتقاء داد. او بین دیالکتیک به مثابه ی آموزه ی خلاقانه در مقابل آموزه ی تحلیلی تفاوت قائل شد و از این نظر در منطق علوم اجتماعی باید مورد توجه قرار گيرد.
40-Annika Krüger : Verstehen als Geschehen : Wehrhahn Verlag 2007 . S.22
41-Wolf Lepenies : Die drei : Kulturen : Soziologie Zwischen Literatur und Wissenschaft . München ,Wien 1985
42- Renate Breuninger: Die Philosophie der Subjektivität im Zeitalter der Wissenschaften, Klett-Cotta, S.85
43- همانجا، ص. 89
44-Kant : Der Streit der Fakultät in Werk in Sechs Bänden, Hg :Weischedel : Darmstadt
45-Fichte : (1807) Deduzierter plan einer zu Berlin zur errichtenden höheren Lehranstalt die in gehörigen Verbinden mit eine Akademie der Wissenschaften in Weischedel (Hg) 1960 : Idee und Wirklichkeit einer Universität .Dokument zur Geschichte der Friedrich _ Wilhelm _ Universitäre zu Berlin S.30-31
46-Dieter Burdorf : Hr. Reinold Schmücker, Dialogische Wissenschaft .Perspektiven der Philosophie Wien ,Zürich 1998; S.47