پرش به محتوای اصلی
خانه

ساخت اجتماعی واقعیت

پاسخ: ساخت اجتماعی واقعیت

از حسین سوزنچی در
Number of replies: 0
سلام علیکم
ضمن تشکر از شما اما همچنان نیازمند اصلاحاتی دیگر بود که انجام شد
فایل ورد هم ضمیمه شده است


بسم الله الرحمن الرحیم

«ساخت اجتماعی واقعیت»

(دیدگاه برگر و لا کمن)

بحث ساخت اجتماعی واقعیت، به دنبال ارتقاء دیدگاه شوتس است. در شوتس زیست جهان هوسرلی کاملا اجتماعی شد و لذا آگاهی هوسرلی محصول کنش معرفی گردید. هوسرل بنا داشت مساله آگاهی را حل کند، لذا عنوان داشت که آگاهی به خود اشیاء تعلق می گیرد. برای همین واسطه ای به اسم تصور را کنار گذاشت. سپس مفهوم « زیست جهان» را از دیلتای وام گرفت؛ بیان داشت که من در زیست جهانی که هستم زندگی می کنم، در آن زیست جهان خودم ادراک رخ می دهد. بنابراین از آن جاست که به سمت تصور حرکت می کنیم. نظر مهم وی نیز از همین روی عنوان شده است که باید توصیف کنیم نه تبیین؛ تبیین یعنی توضیح واقعیت با چیزهای دیگر، لکن به نظر وی باید به خود واقعیت بپردازیم .

هوسرل دغدغه حقیقت داشت، برای رسیدن به حقیقت نیز تلاش وافری نمود تا فاصله ذهن و عین را از میان بردارد،[1] نظر هوسرل این بود که آگاهی به خود شئ تعلق می گیرد؛ یعنی شما به تصویر شئ آگاه نیستید به خود شئ آگاهید.[2]

حال به دیدگاه شوتس نظری بیاندازیم. در فضای ادبیات شوتس این زیست جهان، به شدت اجتماعی است، لذا آقای کنوبلاخ عنوان « دنیای معنادار اجتماعی» را برای مباحث شوتس برگزید. از سویی دیگر وی زیست جهان هوسرل را با کنش وبر گره زد و با اصلاح کنش وبر، کنش را از حالت پراگماتیستی آن اصلاح کردد و از کنش تعویق یافته به کنش به انجام رسیده تغییر داد. بنابراین آگاهی هوسرل به زیست جهان، محصول کنش بوده، لذا ماحصل آن واقعیت و معرفت را یکی قلمداد می کند، چرا که اگر زیست جهان من آن جایی است که من به آن معرفت دارم، پس دقیقا زیست جهان من است که واقعیت را برای من رقم می زند.

برگر و لاکمن این راه را ادامه دادند تا « دنیای معنادار اجتماعی» به «ساخت اجتماعی واقعیت» تبدیل شد؛ یعنی:

هم معرفت با همه اقسامش (نه فقط معرفت به واقعیت‌های اجتماعی)، پدیده‌ای کاملا اجتماعی ذهنی شد؛ و

هم واقعیت (حتی آنچه واقعیت طبیعی می‌دانیم)‌ برساخته اجتماع معرفی شد.

و به این معنا در واقع، معرفت، واقعیت و جامعه هر سه یک چیزند.

- چرا تئوری ساخت اجتماعی واقعیت مهم است؟

از نظر آقای کنوبلاخ از دو جهت:

1) اهمیت تئوری ساخت اجتماعی واقعیت به خاطر این است که نحله های مختلف جامعه شناسی معرفت آلمانی، جامعه شناسی پراگماتیستی (امریکایی) و جامعه شناسی کلاسیک (وبر و دورکیم) به هم گره خورده است. در هر سه فضا می شود از این تئوری استفاده کرد.

2) اهمیت دیگر این تئوری این است که واقعیت تنها در حضور کنش و کنش گران، تحقق می یابد، یعنی واقعیت کاملا با کنش گر معنی پیدا می کند.

- تفاوت ساخت اجتماعی واقعیت با دیگر نظریات مشابه

تفاوت با مانهایم: مانهایم هم تئوری سازگاری داشت، اما فرق شان این است که مانهایم فقط واقعیت های اجتماعی را می گفت، اینجا مطلق واقعیت گفته می شود، یعنی همه واقعیت ها، واقعیت برساخته اند، بنابراین واقعیت غیر برساخته ای نداریم.

تفاوت با ساخت گراهای افراطی: این نظر، تفاوتی هم با ساخت گراهای افراطی (شکاکیت و نسبی گرایی) دارد. آنها می گفتند که جهان ساخته و پرداخته ماست، ذهن ما عالَم را ساخته، که با این تئوری فرق دارد، چرا که آنها ذهن را همه کاره می گیرند، ولی در اینجا ساختن، روند معینی دارد و به بیان ساده، دل­بخواه نیست! بلکه محدود به امکانات خود کنش و کنشگران است. برای فهم این مطلب، باید اشاره‌ای به زمینه انسان‌شناسی منفی داشته باشیم.

- زمینه انسان شناسی منفی

این مباحث در یک زمینه ی انسان شناسی منفی مطرح می شود. و از این جهت تقریباً با تمام نظریات قبلی فرق دارد. اگر تاملی بشود در فضاهای ساخت گرایی افراطی مانند فروید و نیچه می بینید که در واقع آنها که زیر آب معرفت را می زدند، آن را بر یک واقعیت انسان‌شناختی مثبت سوار می‌کردند. مثلاً فروید، همه معرفت را بر می گرداند به غرایز جنسی، غرایز است که همه کار می کند، لذا معرفت باقی نمی ماند؛ یعنی خود غریزه یک واقعیت ایجابی است که اثر می‌گذارد بر معرفت و معرفت را تابع خود می کند. یعنی قبلی‌ها متمرکز روی عاملی در وجود انسان بودند که این عامل موجب بروز افعال و ... می شود، مثلاً فروید سراغ غریزه می رفت، نیچه سراغ اراده معطوف به قدرت می رفت، اما این‌ها می روند به دنبال ضعف ها، نظرشان بر این است که ما نقص هایی در وجودمان هست که برای پر شدن آن نقص‌ها مجبوریم واقعیت را بسازیم. به بیان دیگر خلأیی در وجود ما، منجر شده که ما حرکت کنیم.[3]

بنابراین، این نظریه در واقع می خواهد زمینه انسان شناسی منفی را شرح بدهد، چرا که کنش من یک خلأهایی دارد، پس باید از کنش شروع کنیم تا این وضعیت انسان را کشف کنیم و لذا بحث را باید سراغ «امکانات کنش» برد (یعنی کنش من چه امکانی را پیش روی من می‌گذارد)

امکانات کنش:

کنش «در زمان» رخ می دهد: شوتس وقتی می خواست کنش را خوب بررسی کند یک کارش این بود که کنش را در « زمان» جدی گرفت، با این در زمان جدی گرفتن، مشکل وبری را حل کرد.[4]وی با قائل به دو کنش بودن (کنش در حال انجام و کنش پایان یافته) و با جدا کردن کنش‌ها نشان داد که ما با کنش دوم کار داریم؛ یعنی با کنش در جریان کار نداریم، با کنش به خاتمه رسیده کار داریم.

کنش در «دنیای معانی» رخ می‌دهد: در ادامه به ظرفیت دیگری از کنش پرداخته می شود که آن کنش در دنیای معانی تحقق پیدا می‌کند دقت شود که از همین کنش به ساختار اجتماعی واقعیت می رسد. اساساً کنش در دنیای معانی است، کنش با معنا ارتباط دارد، بدون اینکه از فضای پراگماتیستی جدا شود به معنا می پردازد. چراکه آن ظرفیت پراگماتیستی است که این دو را به هم نزدیک می کند. معنا محصول آگاهی است، نه واقعیت در حال انجام؛ و این مهم است که واقعیت انسان همواره واقعیتی متعلق به دنیای معانی (دنیای مملو از آگاهی) معرفی می‌شود. معنا مواد ذهنی اولیه معرفت است کمه با سازو کار اجتماعی انتقال پیدا می‌کند.

با این مقدمات، اصل مدعا این است که:

«معرفت، معنای ذهنی را به واقعیت اجتماعی؛ و واقعیت اجتماعی را به معنای ذهنی تبدیل می‌کند»

- توصیف برخی معانی

برای آنکه بحث بهتر فهمیده شود باید مفرداتی مانند معنا، زیست جهان، آگاهی، معرفت و واقعیت اجتماعی، در فضای فکری این نحله تبیین گردد.

مفردات بحث

مفهوم آنها

مصداق آنها

زیست جهان

آن جایی که من دارم در آن عمل می کنم و با واقعیات (و از جمله: دیگران) ارتباط می گیرم

زیست جهان فقط محصول کنش های من نیست . کنش های دیگران در زیست جهان من دارد وارد می شود، (وجود آمریکا با کنش های دیگران رقم خورده نه با کنش من، اما الان امریکا هم در زیست جهان من هست)

آگاهی

حضور من در زیست جهان

شبیه علم حضوری ما (علم به گرسنگی در حین گرسنگی، نه تصویر ذهنی گرسنگی)

معنا

آن آگاهی ای است که تحت نمونه سازی‌ها قرار گرفته

پس از مواجهه با واقعیت، آن چیزی که در ذهن (و غالبا در نسبت با واژه‌هایی معین) مستقر می‌شود (مثلا این واقعیت مقابل خود را به عنوان «دیوار» می‌فهمم.)

معرفت

معنایی که عینی (بین‌الاذهانی و کاملا تعین یافته) و انتقال پذیر شده است و لذا می‌تواند برای دیگران درونی شود (خود معنا پدیده‌ای درونی‌شده بود؛ اما معرفت چیزی است که می‌تواند برای دیگران درونی شود)

همه آنچه در زبان با ادعای صدق، منتقل می‌شود (لذا کنوبلاخ اشکالی گرفت که آنها نتوانستند تعریف دقیقی از معرفت عرضه کند و شامل هرچیزی است که در زیست‌حهان ادعای معرفت بودن دارد و ادعای خود را صادق می داند ص228)

ثمره مهم این تلقی این است که:

معرفت نه بر اساس مفاهیمی چون، خرد، محرک ها، کسب اعتبار اجتماعی، مباحثه، توافق در قرارداد(پوپر)، بلکه براساس دیالکتیکِ «جامعه، واقعیت عینی و انسان» تبیین می شود.

- دیالکتیک ساخت اجتماعی واقعیت (معرفت)

درونی کردن


نمونه سازی جامعه پذیری و مشروعیت


بیرونی کردن عینی کردن

نهادینه کردن

(تصویر مثلث قابل گذاشتن در سامانه نبود. کلمات درونی، بیرونی، و عینی سه راس مثلث هستند)

البته دقت شود که اینها سه مرحله نیستند بلکه سه راس این مثلث، سه وجه یک واقعیت در هم تنیده اند و سه ضلع آن هم نه سه اقدام متمایز، بلکه نوعی وضعیت دیالکتیکی بین آنها برقرار است و همانند سه بعد یک جسم جدایی ناپذیرند و استقلالاً قابل انتزاع نیستند.

- توضیح مراحل ساخت واقعیت

نکته: ابژه در مقابل سوژه در ادبیات غربی - خصوصاً بعد از کانت- غیر از عین در مقابل ذهن است.

یک کلمه نومن داریم که در ادبیات فلسفی ما همانند «عین» (در مقابل ذهن) و شبیه «معلوم بالعرض » است. در مقابل نومن، فنومن (پدیدار)‌ را داریم که خود این فنومن است که دو وجهه ابژه و سوژه دارد. سوژه چیزی شبیه نقش «عالم» را ایفا می‌کند و سوژه «شبیه معلوم بالذات» است و وقتی آنها می‌گویند امری ابژکتیو (عینی!) است به این توجه دارند نه به نومن. لذا تعبیر «عینی» نزد ما با تعبیر ابژکتیو یا بین‌الاذهانی نزد آنها بسیار متفاوت است. لذا توجه داشته باشید که واقعیت و عینیتی که در اینجا از آن صحبت می شود ابژه است نه نومن (نومن، همچون توده مبهمی است - قبلا گفتیم همچون هیولی است - که اصلا دست نیافتنی نیست و حتی نمی‌توان براحتی کلمه «هست» را بر آن اطلاق کرد.)

- سیر عینی کردن معرفت[5]

1- اثر آینه سان (مشاهده عمل خود از راه واکنش خودِ دیگر)

2- تعویض پذیر چشم انداز‌ها (قرار دادن خود به جای دیگری- تبدیل معنا به فرایندفهم دیگری)

(مرحله 1+ مرحله2 + ذخیره ذهنی = امکان ارتباط)

3- گفتگوی کنشی ساده

4- نسبت دادن نقش ها (با پیدا کردن الگوی ثابت: )

5- ایجاد نهاد و در نتیجه: جدا شدن الگو از ذهن تولید کنندگان و تبدیل آن به یک واقعیت عینی(انتظاری که در دیگران ایجاد می‌کند)

توضیح این مراحل:

بیرونی کردن چگونه می خواهد عینی بشود؟ بوا سطه اثر آیینه سان( مشاهده عمل خود از راه واکنش دیگری) به مرور تعویض پذیری چشم اندازها ایجاد می شود. این اثر آیینه سان به اضافه تعویض پذیری چشم اندازها به اضافه عنصر سومی به اسم ذخیره معرفتی، ما را به گفتگوی کنشی ساده توانا می سازد[6].

بعد از گفتگوی کنشی ساده، به « نسبت دادن نقش ها» می رسیم، به مرور نقش‌ها شکل خود را در روابط ایجاد شده، پیدا می کنند، هم کنش های چند وضعی و هم کنش های تک وضعی ایجاد می شود؛ در ادامه نیز با تثبیت نقش هاست که نهاد ایجاد می شود. اینگونه است که فرایند عینی کردن به واقعیت ختم می شود و نهادهایی مانند دانشگاه و معلم و... شکل می گیرند. بیرونی کردن که اولین گام بود حالا در عنوانی به اسم دانشگاه، عینی شد؛ دانشگاه در ذهن شخص خاصی نیست بلکه حقیقتی مستقل است.

نهادها: بنایی از کنش هایند که به صورت معرفت عملی از نسلی به نسل بعد انتقال می یابند.

چون نهادینه شدن در جریان کنش متقابل کنشگران حاصل می شود. اعتبار عینی این معانی که ذهنی ساخته شده اند به شکل اجتماعی عینیت یافته و عمدتا از طریق زبان اشاعه به صورت ذخیره معرفتی انباشته می شود.

مشروعیت و سطوح آن

مشروعیت در این ادبیات به معنای پذیرش شرعی نیست بلکه نوعی درونی کردن و عینی کردن است که با ایجاد اولیه آغاز شده و در عینی شدن و پذیرش اجتماعی به غایت می رسد. مثال ملموس آن مثلا اولین کسی است که مهدکودک را ایجاد کرد: در ابتدا ذهن یک نفر شکل گرفت بعد او این را جامعه عمل پوشاند بعد کم‌کم مورد پذیرش دیگران قرار گرفته و هویتی می یابد تا جایی که بعد از پذیرش اجتماعی، حتی شخص موسس آن نیز در تغییر آن ناتوان می شود، چرا که مردم آن هویتِ شکل گرفته ی مشروع شده را می پذیرند، نه تغییر نظر شخص پایه گذار را.

- سطوح مشرعیت

مشروعیت نهادها، درجاتی دارد

1- (نظام عینتی‌های زبانی تجارب انسانی) اولین سطح آن «سطح زبانی» است. سطح زبانی آن جاست که گفته می شود پدر، برادر، معلم، این اولین گام نهاد سازی است،

2- (شکل‌های اولیه اصول نظری) نمونه واضح و تخصصی آن «ضرب المثل» است. ضرب المثل یک قاعده را نهادینه می کند.

3 (نظریه‌های آشکارا مشروعیت یافته) سطح بالاتر می شود « نظریه»

4- (سنت های کلان و مجمل؛ شاید ترجمه بهتر این است که بگوییم «کلیّت های سنتی») زمینه را برای سازگاری مناطق معنایی فراهم می کند به نظم نهادینه شده جنبه متعالی می دهد. مثل خدا، مثل نمادهای متعالی است که به همه چیزها معنا می دهد.

در میان معرفت ها، تعبیرهای نمادین(واقعیت های نمادین) اهمیت خاص دارند بخاطر ارتباط نزدیک با ساختارهای نهادینه شده.

نهادهای اجتماعی، موسسات انتقال معرفت خاص اند. ( معرفت خاص درباره واقعیت های نمادین به نمایندگان آن معرفت خاص نیاز دارد.)

بعد از آنکه نهادها شکل گرفت، باید مؤسسه های اجتماعی برای انتقال مفاهیمِ مد نظر تاسیس شده و ادامه حیات یابند تا دائماً آن معرفت را به بقیه منتقل نمایند. دقت شود، وقتی که جامعه تخصصی می شود، معرفت نیز تخصصی می شود، به تعبیر دیگر نهادها تخصصی می شوند. بنابراین باید هر نهادی یک نماینده خاص داشته باشد که معرفت اش را منتقل کند، بنابراین طبقات مختلف اجتماعی شکل می گیرد.

فرضاً اساتید دانشگاه با نظریه سازی، دانشگاه را نگه می دارند، و به نسل بعدی منتقل می کنند، کشیش کارش این است که دین را منتقل کند. این روند درونی سازی است.

- جوامع ساده و پیچیده

از نکاتی دیگر که باید به آن دقت شود این است که جوامع را به دو دسته ساده و پیچیده تقسیم می کنند. جوامع ساده جوامعی است که:

- تقسیم معرفت در آن نیست،

- معرفت های عمومی یکسان است

- معرفتی که افراد نیز به یکدیگر منتقل می کنند یکسان است، برای همین، همه چیز کاملاً واضح و روشن است.

- خصوصیت دیگر آن، این است که هر کس یک نقش بیشتر پیدا نمی کند. دهقان، در همه کارهایش دهقان است، وقتی هم می رود نانوایی باز دهقان است. یعنی یک شخص همه جا تک­نقش خودش را همراه دارد.

- جوامع ساده، وحدت گرایند،

- در این جامعه اگر کسی معرفت اختصاصی دارد، به خاطر عوامل زیستی است نه عوامل معرفتی، در این جامعه ساده، مثلا زن‌ها اگر مطالب خاصی می‌دانند که مردها نمی‌دانند به خاطر فیزیولوژی بدنشان است؛ اگر پیرمردها تجارب بیشتری دارند، به خاطر این است که عمر بیشتری کرده اند لذا دانسته هایی می دانند که دیگران نمی دانند، کاملاً عوامل زیستی تعیین کننده است،

- در جوامع بسیط، معرفت، شکل محرمانه پیدا می کند و مهم است و انسان هایی که معرفت محرمانه دارند، فرضاً کاهن ها، یک طبقه خاص درست می کنند و کسی نمی داند چه کار دارد می کند.

- جوامع ساده هویتی کاملا آشکار به افراد می دهند

ویژگی های جامعه مدرن:

- یک شخص می تواند نقش های متکثر داشته باشد.

- وقتی نقش متکثر شد، هویت شخصی ایجاد شده و معرفت های متکثر ایجاد شده، جامعه را نیز کثرت گرا می کند.

- در جامعه مدرن، عوامل زیستی هویت‌ها را تعیین نمی کند، عوامل معرفتی هویت را تعیین می کند، من با این که در چه فضاهای معرفتی هستم هویتم رقم می خورد.

- در جامعه پیچیده، معرفتِ محرمانه، مهم نیست؛ معرفت درست آن چیزی است که علی الاصول قابل بررسی در جامعه باشد. برای همین معرفت ها، همه عینی، Objective، هستد. لذا معرفت پزشکان چون قابلیت آزمایش دارد، مهم است. البته خود این نوع نگرش به معرفت نیز خود، اثر اجتماع است.

- در جوامع مدرن روندهای انتقال متعارضِ معرفت شکل می گیرد و فرد نقش های گوناگون می پذیرد (فاصله نقش)

بنابراین در جامعه بَدوی که تقسیم معرفت، هویت انسان‌ها را رقم نزده است، لذا معرفت یک گروه خاص، خود به خود آنها را نهآآبرتر می کند و تبعیت خیلی جدی می شود. البته این از نقدهایی است که به فضای سنتی شده است.

اما وقتی که این گروه صاحب معرفت خاص شکست، گروه های مختلف متکثر پیدا می شود، آن وقت باید معرفت گروه‌ها علی الاصول قابل ارزیابی باشد، از این روست که در جوامع پیچیده، آن‌ها که معرفت محرمانه دارند برای یک عده ای صرفاً جذابیت دارند، اما جایگاه عمومی اجتماعی ندارند. از این رو فضای پوزیتیویستی، به واسطه ی پذیرش جامعه پیچیده است، و گرنه در جامعه ساده بی معناست.[1]

- سیر درونی کردن

درونی کردن در روند جامعه پذیری اولیه و ثانوی و نیز روندهای کنش متقابل پیوسته با آن رخ می­دهد. جامعه پذیری اولیه یعنی گذر از دیگری مشخص به دیگری تعمیم یافته که ثمره آن تثبیت تصور از واقعیت عینی در آگاهی است؛ آن وقتی که شخص در بچگی تربیت می شود، درونی می شود.

جامعه پذیری ثانوی ( مصنوعی تر و آسیب پذیر تر) هنگامی است که شخص معرفت های تخصصی را می خواهد یاد بگیرد. آن چه که محصول جامعه پذیری ثانویه است واقعیت ذهنی است، تئوری و فرضیات است، فلذا در حوزه جامعه پذیری ثانویه، سیلان و تغییرات بیشتر است؛ چرا که همواره در معرض تهدیدها و شبهات است و بنابراین محتاج تصویب دیگران و نیازمند نیروی واقعیت ساز گفتگو و زبان مشترک است. البته این نکته در عین حالی که معد است می تواند موجب تغییر دستگاه مشروعیت نیز بشود!

جامعه پذیری ثانوی که متکثر می شود، هویت مهم می شود، هویت، محصول جامعه پذیری اولیه و جامعه پذیری ثانویه است. این معرفت‌ها چون برای افراد متفاوت است لذا شخصیت افراد متفاوت بوده و مهمتر آنکه این شخصیت اساساً محصول جامعه است، پس فردیتی باقی نمی ماند!!! یعنی ساخت اجتماعی واقعیت، حتی «من» را می سازد. بنابراین، انسان، معرفت، جامعه، واقعیت، همه اش یکی شد.

مثلثی که گفته شد، با ساخته شدن هویت شخصی به شکل سحرآمیزی بسته می شود. فلذا همه واقعیت‌ها برساخته های اجتماعی اند، برساخته هایی در هم تنیده.

- سازنده واقعیت کیست؟

با تفاسیر گفته شده این مباحث با مشکلی روش شناختی روبروست؛ چه کسی سازنده واقعیت اجتماعی است؟ این واقعیت از کجا بوجود آمد؟ به تعبیر دیگر خود واقعیت اجتماعی، خودش ایجاد شده است؟ یا جامعه شناس به این نحو ارائه داده است؟ به تعبیر بهتر اگر تمام واقعیت یک برساخته است، برگر و لاکمن کجایند؟ برگر و لاکمن داخل واقعیتند یا از بیرون ایستاده و به ما گزارش می دهند که واقعیت این گونه است؟

در جواب گفته شده که جامعه شناسی معرفت از ابزار علم مدرن استفاده می کند، اگر چه خود علم مدرن هم یک برساخته است. چراکه مهم ترین خاصیت علم، انعکاس خودش است . برای همین مشکل حل می شود!!! جهان علم مدرن، جهانی است که معرفت اش همواره در صدد بازتاب خود است، چون علم مدرن اساساً می خواهد به خود بیندیشد، خود را توجه کند، پس اشکال وارد نیست. دین براساس توتم و تابو می ساخت، لکن علم مدرن آن جایی است که از همه چیز خودش را آزاد می کند.

اما به نظر می‌رسد این فقط همان خودبزرگ‌بینی علم مدرن است! و هذا اول الکلام، که انشاءالله در جلسات بعد بررسی خواهیم کرد.

«اللهم صل علی محمد و آل محمد»



البته این که واقعا در دوره اسلام این طوری رخ داد یا درگیری مهم ائمه با جریان های حکومتی این بود که معرفت محرمانه نشود؟! ائمه مجتهد پروری کردند،لذا بحث قابل تاملی است. [1]

loader image