بسم الله الرحمن الرحیم
«ساخت اجتماعی واقعیت»
(دیدگاه برگر و لا کمن)
بحث ساخت اجتماعی واقعیت، به دنبال ارتقاء دیدگاه شوتس است. هوسرل بنا داشت مساله آگاهی را حل کند، لذا عنوان داشت که آگاهی به خود اشیاء تعلق می گیرد. برای همین واسطه ای به اسم تصور را کنار گذاشت. سپس مفهوم « زیست جهان» را از دیلتای وام گرفت؛ بیان داشت که من در زیست جهانی که هستم زندگی می کنم، در آن زیست جهان خودم ادراک رخ می دهد. بنابراین از آن جاست که به سمت تصور حرکت می کنیم. نظر مهم وی نیز از همین روی عنوان شده است که باید توصیف کنیم نه تبیین؛ تبیین یعنی توضیح واقعیت با چیزهای دیگر ، لکن به نظر وی باید به خود واقعیت بپردازیم .
هوسرل دغدغه حقیقت داشت، برای رسیدن به حقیقت نیز تلاش وافری نمود تا فاصله ذهن و عین را از میان بردارد،[1] نظر هوسرل این بود که آگاهی به خود شئ تعلق می گیرد؛ یعنی شما به تصویر شئ آگاه نیستید به خود شئ آگاهید.[2]
حال به دیدگاه شوتز نظری بیاندازیم. در فضای ادبیات شوتز این زیست جهان، به شدت اجتماعی است، لذا عنوان « دنیای معنادار اجتماعی» را برای مباحث شوتز برگزیده اند. از سویی دیگر با نظر وبر که مسائل مربوط به کنش بود، البته با تغییراتی که کنش را از حالت پراگماتیستی آن اصلاح کردد و به کنش تعویق یافته تغییر داد.
بنابراین آگاهی هوسرل به زیست جهان، محصول کنش بوده ، و با نظر شوتز در هم تنیده شد، لذا ماحصل آن واقعیت و معرفت را یکی قلمداد می کند، چرا که اگر زیست جهان من آن جایی است که من به آن معرفت دارم، پس دقیقا زیست جهان من است که واقعیت را رقم می زند. همچنین معرفت و واقعیت پدیده اجتماعی، پدیده اجتماعی ذهنی تلقی می شوند.
لذا واقعیت یک برساخته اجتماعی است، یک پدیده ذهنی است و به این معنا در واقع، معرفت، واقعیت و جامعه هر سه یک واقعیت اند.
- چرا تئوری ساخت اجتماعی واقعیت مهم است؟
اهمیت تئوری ساخت اجتماعی واقعیت به خاطر این است که نحله های مختلف جامعه شناسی معرفت، جامعه شناسی و پدیدار شناسی به هم گره خورده است. در هر سه فضا می شود از این تئوری استفاده کرد.
اهمیت دیگر این تئوری این است که واقعیت تنها در حضور کنش و کنش گران، تحقق می یابد، یعنی واقعیت کاملا با کنش گر معنی پیدا می کند. این با دو تا نظریه دیگر تفاوت دارد، یکی اینکه به مانهایم نزدیک اند، مانهایم هم تئوری سازگاری داشت ، اما فرق شان با مانهایم این است که مانهایم فقط واقعیت های اجتماعی را می گفت، اینجا مطلق واقعیت گفته می شود، یعنی همه واقعیت ها، واقعیت برساخته اند، بنابراین واقعیت غیر برساخته ای نداریم.
این نظر، تفاوت دیگری هم با ساخت گراهای افراطی (شکاکیت و نسبی گرایی) دارد. آنها می گفتند که جهان ساخته و پرداخته ماست، ذهن ما عالَم را ساخته، که با این تئوری فرق دارد، چرا که آنها ذهن را همه کاره می گیرند، ولی در اینجا ساختن، روند معینی دارد و به بیان ساده، دلبخواه نیست!
- انسان شناسی منفی
نکته دیگر بحث آنکه، این مباحث در یک زمینه ی انسان شناسی منفی مطرح می شود. البته تقریباً با تمام نظریات قبلی فرق دارد. اگر تاملی بشود در فضاهای ساخت گرایی افراطی مانند فروید و نیچه می بینید که در واقع آنها زیر آب معرفت را می زدند. مثلاً فروید، همه معرفت را بر می گرداند به غرایز جنسی، غرایز است که همه کار می کند، لذا معرفت باقی نمی ماند.
لکن فرق مهمی که اینجا هست، اینکه زمینه انسان شناسی منفی وجود دارد، در حالی که در نظریات فرضاً فروید، زمینه انسان شناس مثبت است که نمود دارد. یعنی آن ها متمرکز روی یک عاملی در وجود انسان اند که این عامل موجب رشد می شود ، مثلاً فروید سراغ غریزه می رفت ، نیچه سراغ اراده معطوف به قدرت می رفت ، اما این ها می روند به دنبال ضعف ها، نظرشان بر این است که ما نقص هایی در وجودمان هست که مجبوریم واقعیت را بسازیم. به بیان دیگر خلأیی در وجود ما، منجر شده که ما حرکت کنیم.[3]
بنابراین، این نظریه در واقع می خواهد زمینه انسان شناسی منفی را شرح بدهد، چرا که کنش من یک خلأهایی دارد، پس باید از کنش شروع کنیم تا این وضعیت انسان را کشف کنیم؛ شولتز وقتی می خواست کنش را خوب بررسی کند یک کارش این بود که کنش را در « زمان» جدی گرفت، با این در زمان جدی گرفتن ، مشکل وبری را حل کرد.[4]وی با قائل به دو کنش بودن و با جدا کردن کنش ها نشان داد که ما با کنش دوم کار داریم؛ یعنی با کنش در جریان کار نداریم، با کنش به خاتمه رسیده کار داریم.
- کنش در دنیای معانی
در ادامه به ظرفیت دیگری از کنش پرداخته می شود که آن کنش در دنیای معانی است؛ دقت شود که از همین کنش به ساختار اجتماعی واقعیت می رسد. این است که اساساً کنش در دنیای معانی است، کنش با معنا ارتباط دارد، بدون اینکه از فضای پراگماتیستی جدا شود به معنا می پردازد. چراکه آن ظرفیت پراگماتیستی است که این دو را به هم نزدیک می کند.
- توصیف برخی معانی
برای آنکه بحث بهتر فهمیده شود باید مفرداتی مانند معنا، زیست جهان، آگاهی، معرفت و واقعیت اجتماعی، تبیین گردند.
مفرد |
معنا |
مصداق |
زیست جهان |
آن جایی که من دارم در آن تعامل می کنم و با آن ارتباط می گیرم |
زیست جهان فقط محصول کنش های من نیست . کنش های دیگران در زیست جهان من دارد وارد می شود، وجود آمریکا با کنش های دیگران رقم خورده نه با کنش من، اما الان امریکا هم در زیست جهان من هست، |
آگاهی |
حضور من در زیست جهان |
علم به گرسنگی، نه تصویر ذهنی گرسنگی |
معنا |
آن آگاهی ای است که تحت نمونه سازی ها قرار گرفته |
در مواجه با عینیت بکار بردن الفاظ فرضا گفتن کلمه دیوار به جای سفیدی در مواجه با دیوار سفید |
معرفت |
مفهوم عینی و انتقال پذیر |
تمام مفاهیم بین الاذهانی
|
- دیالکتیک ساخت اجتماعی واقعیت
درونی کردن
نمونه سازی جامعه پذیری و مشروعیت
بیرونی کردن عینی کردن
نهادینه کردن
بنابراین ، روند های ذیل ایجاد می شود:
البته دقت شود که سه راس این مثلث، سه وجه یک چیزند و جدای از هم نیستند و همانند سه بعد یک جسم جدایی ناپذیرند و استقلالاً قابل انتزاع نیستند.
آگاهی با معرفت، با این نمونه سازی ها در هم تنیده می شود. یعنی توجه من، همین که توجه کردم شما را هم یک انسان می بینم و در حالی که توجه ام به شماست در حالی که آن هم در تیررس چشم من هست، نه صرف تیررس چشم من، همین که به آن توجه کردم، مثلا دیوار شد ، فاصله ای بین این دو نمی آید، یعنی این توجه بوده که خود به خود این را دیوار کرد، یعنی این زیست جهان فرد است که بلافاصله معرفت می سازد. این نیست که بایستم یک کمی فکر کنم بگویم این چیست؟ یعنی اولین بار که در عالم این دیده می شود سریع قالب ساخته می شود.
بیرونی کردن چگونه می خواهد عینی بشود؟ بواسطه اثر آیینه سان( مشاهده عمل خود از راه واکنش دیگری) به مرور تعویض پذیری چشم اندازها ایجاد می شود. این اثر آیینه سان به اضافه تعویض پذیری چشم اندازها به اضافه عنصر سومی به اسم ذخیره معرفتی، ما را به گفتگوی کنشی ساده توانا می سازد[5].
- نسبت دادن نقش ها
بعد از گفتگوی کنشی ساده، به « نسبت دادن نقش ها» می رسیم ، به مرور نقش ها شکل خود را در روابط ایجاد شده، پیدا می کنند، هم کنش های چند وضعی و هم کنش های تک وضعی ایجاد می شود؛ در ادامه نیز با تثبیت نقش هاست که نهاد ایجاد می شود. اینگونه است که فرایند عینی کردن به واقعیت ختم می شود و نهادهایی مانند دانشگاه و معلم و... شکل می گیرند. بیرونی کردن که اولین گام بود حالا در عنوانی به اسم دانشگاه، عینی شد؛ دانشگاه در ذهن شخص خاصی نیست بلکه حقیقتی مستقل است. از آن به « the one» یاد میکنند. البته اگزیستانسیالیت ها آن را مورد هجمه قرار می داده اند.
- مشروعیت و سطوح آن
مشروعیت در این ادبیات به معنای پذیرش شرعی نیست بلکه همراهی درونی کردن و عینی کردن است که با ایجاد اولیه آغاز شده و در عینی شدن و پذیرش اجتماعی به غایت می رسد. مثال ملموس آن ایجاد مجموعه ای مانند مهدکودک اولیه است که در ابتدا شکل می گیرد بعد مورد پذیرش قرار گرفته و هویتی می یابد تا جایی که بعد از پذیرش اجتماعی، حتی شخص موسس آن نیز در تغییر آن ناتوان می شود، چرا که مردم آن هویتِ شکل گرفته ی مشروع شده را می پذیرند، نه تغییر نظر شخص پایه گذار را.
- سطوح مشرعیت
مشروعیت نهادها، سه سطح دارد؛ اولین سطح آن «سطح زبانی» است. سطح زبانی آن جاست که گفته می شود پدر، برادر، معلم، این اولین گام نهاد سازی است، سطح تخصصی آن «ضرب المثل» است. ضرب المثل یک قاعده را نهادینه می کند. از این بالاتر می شود « نظریه» و بعد از آن «کلیّت های سنتی» مختصر، مثل خدا، مثل نمادهای متعالی است که به همه چیزها معنا می دهد.
بعد از آنکه نهادهایی شکل گرفت، باید مؤسسه های اجتماعی برای انتقال مفاهیمِ مد نظر تاسیس شده و ادامه حیات یابند تا دائماً آن معرفت را به بقیه منتقل نمایند. دقت شود، وقتی که جامعه تخصصی می شود، معرفت نیز تخصصی می شود، به تعبیر دیگر نهادها تخصصی می شوند. بنابراین باید هر نهادی یک نماینده خاص داشته باشد که معرفت اش را منتقل کند، بنابراین طبقات مختلف اجتماعی شکل می گیرد.
فرضاً اساتید دانشگاه با نظریه سازی، دانشگاه را نگه می دارند، و به نسل بعدی منتقل می کنند، کشیش کارش این است که دین را منتقل کند، نعمت ها، همه اش نهادهای معرفت است. این روند درونی سازی است.
- جوامع ساده و پیچیده
از نکاتی دیگر که باید به آن دقت شود این است که جوامع را به دو دسته ساده و پیچیده تقسیم می کنند. جوامع ساده جوامعی است که تقسیم معرفت در آن نیست، معرفت های عمومی یکسان است، معرفتی که افراد نیز به یکدیگر منتقل می کنند یکسان است، برای همین، همه چیز کاملاً واضح و روشن است. خصوصیت دیگر آن، این است که هر کس یک نقش بیشتر پیدا نمی کند. دهقان، در همه کارهایش دهقان است ، وقتی هم می رود نانوایی باز دهقان است. یعنی یک شخص همه جا تکنقش خودش را همراه دارد.
اما در جامعه مدرن یک شخص می تواند نقش های متکثر داشته باشد. وقتی نقش متکثر شد، هویت شخصی ایجاد شده و معرفت های متکاثر ایجاد شده ، جامعه را نیز کثرت گرا می کند.
اما جوامع ساده، وحدت گرایند، در این جامعه اگر کسی معرفت اختصاصی دارد، به خاطر عوامل زیستی است نه عوامل معرفتی، در این جامعه ساده، مثلا زن ها اگر پیرمردها تجارب بیشتری دارند، به خاطر این است که عمر بیشتری کرده اند لذا دانسته هایی می دانند که دیگران نمی دانند، کاملاً عوامل زیستی تعیین کننده است، اما در دوره مدرن، عوامل زیستی هویت ها را تعیین نمی کند ، عوامل معرفتی هویت را تعیین می کند، من با این که در چه فضاهای معرفتی هستم هویتم رقم می خورد.
در جوامع بسیط، معرفت، شکل محرمانه پیدا می کند و مهم است و انسان هایی که معرفت محرمانه دارند، فرضاً کاهن ها، یک طبقه خاص درست می کنند و کسی نمی داند چه کار دارد می کند؛ اما در جامعه پیچیده اتفاقاً معرفتِ محرمانه، مهم نیست؛ معرفت درست آن چیزی است که علی الاصول قابل بررسی در جامعه باشد. برای همین معرفت ها، همه عینی ، Objective ، هستد. لذا معرفت پزشکان چون قابلیت آزمایش دارد، مهم است. البته خود این نوع نگرش به معرفت نیز خود، اثر اجتماع است.
بنابراین در جامعه بَدوی که تقسیم معرفت، هویت انسان ها را رقم نزده است، لذا معرفت یک گروه خاص ، خود به خود آنها را نهآآبرتر می کند و تبعیت خیلی جدی می شود. البته این از نقدهایی است که به فضای سنتی شده است.
اما وقتی که این گروه صاحب معرفت خاص شکست، گروه های مختلف متکثر پیدا می شود، آن وقت باید معرفت گروه ها علی الاصول قابل ارزیابی باشد، از این روست که در جوامع پیچیده، آن ها که معرفت محرمانه دارند برای یک عده ای صرفاً جذابیت دارند، جایگاه ندارند. از این رو فضای پوزیتیویستی ، به واسطه ی پذیرش جامعه پیچیده است، و گرنه در جامعه ساده بی معناست.[6]
- سیر درونی کردن
درونی کردن در چند مرحله رخ می دهد؛ ابتدا جامعه پذیری اولیه است و بعد جامعه پذیری ثانوی رخ میدهد. جامعه پذیری اولیه آن جاست که شخص در بچگی تربیت می شود، درونی می شود. جامعه پذیری ثانوی هنگامی است که شخص معرفت های تخصصی را می خواهد یاد بگیرد. آن چه که محصول جامعه پذیری ثانویه است واقعیت ذهنی است، تئوری و فرضیات است، فلذا در حوزه جامعه پذیری ثانویه، سیلان و تغییرات بیشتر است.
جامعه پذیری ثانوی که متکثر می شود، هویت مهم می شود، هویت، محصول جامعه پذیری اولیه و جامعه پذیری ثانویه است. این معرفت ها چون برای افراد متفاوت است لذا شخصیت افراد متفاوت بوده و مهمتر آنکه این شخصیت اساساً محصول جامعه است، پس فردیتی باقی نمی ماند!!! یعنی ساخت اجتماعی واقعیت، حتی من را می سازد. بنابراین، انسان، معرفت، جامعه، واقعیت، همه اش یکی شد. این مثلث که گفته شد، با ساخته شدن هویت شخصی به شکل سحرآمیزی بسته می شود. فلذا همه واقعیت ها برساخته های اجتماعی اند، برساخته هایی در هم تنیده.
- سازنده واقعیت کیست؟
با تفاسیر گفته شده این مباحث با مشکلی روش شناختی روبروست؛ چه کسی سازنده واقعیت اجتماعی است؟ این واقعیت از کجا بوجود آمد؟ به تعبیر دیگر خود واقعیت اجتماعی، خودش ایجاد شده است یا جامعه شناس به این نحو ارائه داده است؟ به تعبیر بهتر اگر تمام واقعیت یک برساخته است، برگر و لاکمن کجایند؟ برگر و لاکمن داخل واقعیتند یا از بیرون ایستاده و به ما گزارش می دهند که واقعیت این گونه است؟
در جواب گفته شده که جامعه شناسی معرفت از ابزار علم مدرن استفاده می کند، اگر چه خود علم مدرن هم یک برساخته است. چراکه مهم ترین خاصیت علم، انعکاس خودش است . برای همین مشکل حل می شود!!! جهان علم مدرن، جهانی است که معرفت اش همواره در صدد بازتاب خود است، چون علم مدرن اساساً می خواهد به خود بیندیشد، خود را توجه کند، پس اشکال وارد نیست. دین براساس توتم و تابو می ساخت، لکن علم مدرن آن جایی است که از همه چیز خودش را آزاد می کند.[7]
«اللهم صل علی محمد و آل محمد»
[1] مشکلی که کانت با بحث نومن و فنومن ایجاد کرده بود.
[2] با ادبیات ما می شود تعبیر علم حضور را به کار برد. هر چند تطابق کامل ندارد.
[3] این نظر، به اندیشه علامه طباطبائی نزدیک است. هرچند که نتیجه گیریها بسیار متفاوت می شود. به نظر ایشان ما دو گونه کنش در عالم داریم، یک وقت عمل های طبیعی، عمل طبیعی آن جایی است که آتش می سوزاند، واسطه نمی خواهد، وقتی آتش شد، بخواهد دل اش یا نخواهد می سوزاند، علیت این طوری پیاده می شود. اما در حوزه انسان، البته علامه معتقدند حیوانات هم یک مقدار این طور هستند، از این جا باز دوباره به اینها خیلی نزدیک می شود، می گوید در حوزه انسان همین که بخواهد فعل انجام بدهد باید اعتبار واسطه اش بشود، می گوید انسان نمی تواند فعل انجام بدهد مگر با واسطه قرار دادن امر اعتباری.رجوع شود به رساله انسان فی الدنیا.
[4] وبر (و پراگماتیست ها) کنش را در سیلان می دید، پراگماتیست ها، طبق نظر وبر، معرفت را کنش به تعویق افتاده می دانستند، وبر فقط یک مدل کنش دارد.
البته این که واقعا در دوره اسلام این طوری رخ داد یا اتفاقا درگیری مهم ائمه با جریان های حکومتی این بود که معرفت محرمانه نشود، معرفت عمومی بشود بنابراین ائمه مجتهد پروری کردند، یک بحث جالبی دارد. [6]