loader image
پرش به محتوای اصلی
خانه

دورنمای کتاب و فصل اول:پیشاهنگان

پاسخ: دورنمای کتاب و فصل اول:پیشاهنگان

از حسین سوزنچی در
Number of replies: 0

ضمن تشکر از جناب آقای قانع که خیلی خوب مطالب جلسه را گزارش کرده بودند، با توجه به برخی نکات جزیی که در گزارش ایشان بود و نیز برخی زوایای بحث که به گمانم در جلسه خوب واضح نشد بازنویسی ای از مطالب ایشان انجام دادم که در ادامه تقدیم می شود.ضمنا فایل ورد آن هم ضمیمه شده است.


بسم الله الرحمن الرحیم

ـ تقریر جلسه سوم (دورنمای کتاب + فصل اول: پیشاهنگان)

نكته:

با توجه به حجم زياد كتاب و فرصت محدود ارائه در اين ترم، به جاي پرداختن به جزئيات مباحث كتاب، و فصل هاي آن، تنها به ارائه دورنمايي از فصول كتاب و سير كلي مباحث هر فصل پرداخته مي شود. از اين رو مطالعه جزئيات و متن فصول بر عهدة دانشجويان خواهد بود تا بر اساس اين رويه بتوان حجم بيشتري از كتاب را در اين ترم مورد بررسي و مطالعه قرار داد.

-دورنمای کلی کتاب

کتاب «مبانی جامعه شناسی معرفت» از سه بخش اصلی تشکیل شده است. بخش اول مروری است بر ادبیات کلاسیک این رشته و در واقع تاریخچه این رشته؛ بخش دوم به جریانهای معاصر در این رشته می پردازد؛ و در بخش سوم مولف به سراغ برخی موضوعات خاصی که دغدغه این رشته است، ورود پیدا کرده است.

بخش 1: پیدایش جامعه شناسی معرفت

این بخش در واقع، مروری بر تاريخچه این رشته است و به نظر نويسنده در تاريخچه این رشته، سه گام مهم برداشته شده است:
1ـ جدا شدن دين از علم: يعني معرفت ديني به عنوان معرفت غير علمي و ايدئولوژيک (به معناي مذموم آن) يعني معرفت دروغين و معرفتي كه در خدمت تامين منافع عده اي قرار گرفته است، از علم كه معرفت حقيقي است جدا شده است.
2ـ جدا شدن تاريخ انساني از تاريخ طبيعي: گام دوم این بوده که در مقابل جریان پوزیتیویستی اگوست کنت، که قوانین اجتماعی را همانند قوانین طبیعی می دانست، این جریان که علوم طبيعي قوانين خاص خود را داراست و علوم انساني هم از قوانين خاص خود پيروي مي كند از ریشه های پیدایش این رشته است. وقتي شيئي به زمين برخورد مي كند، رفتار‌آن همان واقعيتش است يعني شيئي بر اثر نيروي جاذبه به زمين برخورد كرده است لذا رفتار فیزیکی اين شيئ (برخورد با زمين) عين واقعيت اش است. اما در مورد انسان اينگونه نيست.مثلا وقتي انسان راه مي رود علاوه بر اين رفتار فيزيكي، يك معنایی در دل آن نهفته است كه همان اغراض و مقاصد از راه رفتن است؛ و حقیقت این رفتار، بیش از آنکه به ظاهر فیزیکی اش که در همه جوامع یکسان است وابسته باشد، به معانی ای که هر انسان و هر جامعه ای در این رفتار لحاظ کرده مرتبط می باشد؛ از اين رو قوانين حاكم بر كنش انساني غير از قوانين حاكم بر طبيعت است. (در ادبيات آلمانی، در خصوص علوم انساني یا علوم اجتماعی بسیار می شود که تعبیر علوم تاریخی یا علوم روحی را به کار می برند) در واقع در این گام، مباحث انسان و جامعه هم از مسائل علمی (علم به معنای رایج پوزیتیویستی) متمایز می شود و یک ثبات و واقعیتی در حوزه علوم طبیعی مفروض دانسته می شود.
3ـ جامعه شناسي معرفت ساخت گرا: هوبرت كنوبلاخ (مؤلف كتاب) شاگرد لاكمن است كه لاكمن به همراه برگر، قائل به تئوري ساخت اجتماعي واقعيت هستند. از اين رو مؤلف كتاب در نهايت قائل به ساخت اجتماعي واقعيت مي باشد؛ و این را اوج و نهایت تحلیلهای جامعه شناسی معرفت می داند که در این گام، دیگر معرفت در حوزه علوم طبیعی نیز از ساحت اثرپذیری جامعه در امان نیست و تمامی واقعیت، برساخت اجتماعی می شود.
در واقع، از نظر آقای کنوبلاخ، در ابتدای کار دین و معرفت های دینی به عنوان برساخت اجتماعی معرفی شد؛ در گام دوم، علوم اجتماعی و انسانی نیز از افق کشف واقع به افق برساخت اجتماعی منتقل شد؛ و در گام سوم معلوم شد که آخرین حوزه ظاهرا مصون از تصرف و دخالت انسانی (یعنی حوزه علم طبیعی) نیز محکوم دخالتهای فرهنگی و اجتماعی است و لذا کل واقعیت برساختی اجتماعی قلمداد گردید.

بخش دوم: جريانهاي معاصر

در فلسفه و علوم اجتماعي دو جريان مهم وجود دارد، كه چنانکه آقای ایون شرت در مقدمه کتاب «فلسفه علوم اجتماعی قاره ای» در مورد جوامع انگلیسی زبان متذکر می شود (و این تذکر او درباره جامعه ما هم که فضای علمی اش بشدت تحت تاثیر جوامع انگلیسی زبان است، صادق است) اگرچه در حوزه مباحث فلسفی اين دو جريان مورد توجه قرار گرفته اند، اما در حوزه علوم اجتماعي از وجود این دو جریان غفلت می شود و یکی غالبا ذیل دیگری بازخوانی می شود. این دو جریان عبارتند از

الف) جريان انگلوساكسون: كه از كشورهاي انگليسي زبان با تاکید بر آمریکا و بریتانیا تشكيل مي شوند و مهمترين نمود اين جريان در فلسفه، فلسفه تحليلي مي باشند.

ب) جريان قاره اي: كشورهاي آلمان و فرانسه و اتريش به گونه اي در قاره اروپا قرار گرفته اند، در مقابل انگلستان، که عمدتا جزیره و شبه جزیره، و گويي خارج از قاره مي باشد. برخی بر این باورند که جريان انگلوساكسون اين تعبير قاره اي را با هدف تمسخر براي اين كشورها بكار برده اند؛ اما در خود این کشورها، این تعبیر با بار معنایی مثبت به کار می رود. به هر حال، دو كشور اصلي اين جريان، آلمان و فرانسه مي باشند. حقیقت این است که جریان انگلوساکسون تا همین چندی پیش، آگاهی اش از جريان علوم اجتماعي قاره اي، صرفا آگاهی دست دومی بود که این بي خبري را دامن می زد چنانکه ایون شرت در کتابش مدعی است که اصلا این کتاب را نوشته تا با توهمی که در جریان انگلیسی زبان نسبت به کم اهمیتی و تبعی بودن جریان علوم اجتماعی قاره ای وجود دارد مبارزه کند. یا به عنوان مثالی دیگر، تلقی ای که در جریان انگلوساکسون (و نیز در فضای عمومی کشور ما) نسبت به ماكس وبر وجود دارد، وبر با قرائت پارسونز است؛ نه وبر واقعی. و این مساله بقدری نمود پیدا کرده که ریتزر که در کتاب معروف خود (نظریه های جامعه شناسی) که یکی از متون اصلی درس جامعه شناسی در کشورهای انگلوساکسون و نیز در ایران بوده است و حدود سه چهار دهه قبل نوشته شده در فصل مربوط به وبر همان قرائت پارسونزی از وبر را بیان می کند، در كتاب جديد خود (مبانی نظریه جامعه شناختی معاصر و ریشه های کلاسیک آن) در فصل وبر تصریح می کند که وبري كه ما مي شناختیم وبر پارسونزی بود که پارسونز به خاطر اهداف خود، او را با چنین قرائتی به آمریکا معرفی کرد و ریتزر مدعی است که کوشیده که از به سمت قرائت اصیل وبر برگردد که البته اینکه چه اندازه موفق بوده جای بحث دارد.

البته در عين اينكه هر دو جريان در تقابلي آشكار، طرف مقابل را معتبر نمي دانند امّا از جريان مقابل خود تبيين و توصيفي ارائه مي دهند و او را در فضای خود فهم می کنند. فضاي جامعه شناسي ايران عمدتا تابع فضاي جريان انگلوساكسون بوده است و آثار جريان قاره اي (آلماني، فرانسوي) به نحو اصیل صرفا در سال هاي اخير اندکی در كشور مورد توجه قرار گرفته است.

قرائتی که اغلب ما ایرانیان از علوم اجتماعی داریم تابع همین جریان انگلوساكسون است که بر اساس این جریان، محور، جريان اثباتي است و دو جريان تفسيري و انتقادي در حاشيه آن پديد آمده اند و جایگاه اصلی در تحقیقات علوم اجتماعی همچنان از آن جریان پوزیتیویستی است که البته نسبت به پوزیتیویست اولیه اصلاحات فراوانی در خود انجام داده است؛ اما همچنان بحث بر سر فرضیه و نمونه گیری و روش آزمون و ... است؛ اما در کتاب حاضر (که مولف آن یک آلمانی و شاگرد مستقیم لاکمن است) جریان علوم اجتماعی به نحو دیگری قرائت می شود که در طبقه بندی مذکور و متداول برای ما (پوزیتیویستی، تفسیری و انتقادی) نمی گنجد و در فرایند این مطالعه باید به این نکته توجه کنیم و نخواهیم لزوما همه بحثها را در قالب سه گانه مذکور و در فضای انگلوساکسونی ببینیم. جالب اینجاست که به نظر می رسد چنین وضعیتی در طرف مقابل هم تاحدودی برقرار باشد چنانکه از ديد مؤلف كتاب دو جريان اصلي در جامعه شناسي معاصر وجود دارد: یک جریان آلمانی و یک جریان فرانسوی که البته ذیل هر یک از این دو توجهی هم به جریان انگلیسی (انگلوساکسون) شده است.

با این مقدمه، اگرچه بخش دوم این کتاب (با عنوان رهیافت های نظری در جامعه شناسی معرفت معاصر) که به بحث از جریان های معاصر می پردازد ظاهرا سه فصل دارد (الف. جامعه شناسی معرفت با جهت گیری پدیدارشناختی؛ ب. تحول ارتباطی؛ و ج. ساختارگرایی و پیامدها: فوکو، بوردیو و مطالعات فرهنگی)؛ اما در حقیقت جریانهای معاصر به دو بخش تقسیم شده اند:

(1) جریان آلماني زبان، كه از طریق پدیدارشناسی شوتس در جامعه شناسی معرفت اثرگذاشت و کم کم دغدغه اصلي اين جريان در خصوص نقش زبان در تفكر انسان ، به سمت تاكيد بر جهت گيري ارتباطي قرار گرفت (که دو فصل الف و ب به همین دو مطلب می پردازد) و در سایه اینها اشاراتی به برخی از جریانهای انگليسی زبان (مانند اثرات ویتگنشتاین و آستین) می شود؛ و
2) جریان فرانسوي زبان،
که در خصوص نقش زبان در تفکر انسان، بر ساختارها تاکید کرد و حتی در جریان امثتال بوردیو و فوکو هم که ظاهرا از ساختارها گذر می شود همچنان تمرکز بر نسبتهای ساختاری (مثلا رابطه قدرت و زبان) است تا نسبتهای انسانی (که در جهت گیری ارتباطی بروز جدی دارد)؛[1] و به تبع این جریان فرانسوی، اشاره ای هم به جریان انگليسی زبان (مانند مطالعات فرهنگی بیرمنگام) می شود.

بخش سوم: موضوعات امروزين و مباحث كاربردي جامعه شناسي معرفت

در این بخش ایشان سراغ برخی از موضوعاتی که امروزه در دستور کار حوزه جامعه شناسی معرفت قرار دارد می پردازد که عبارتند از:

1ـ يكي از مسائلي كه جامعه شناسي معرفت بر آن تأثيرگذار است، جامعه شناسي علم است. يعني بر اساس جامعه شناسي معرفت پديده اي اجتماعي مثل علم مورد بررسي قرار مي گيرد.
2ـ مسأله ديگر بررسي و مطالعه جامعه اطلاعاتي و معرفتي است.
3ـ مسأله ديگر بررسي ساختار معرفت در حوزة اجتماعي معرفت است كه توزيع نابرابر علم چه وضعيت اجتماعي را رقم مي زند؟
4ـ معرفت پژوهي در محدودة جامعه شناسي معرفت.

***

مباحث تفصيلي بخش اول:

این بخش خود به دو فصل تقسیم می شود:

الف) پيشاهنگان (که به زمينه هاي تاريخي ای که می توان رگه هایی از بحثهای جامعه شناسی معرفت را در آنها یافت، می پردازد) که در این جلسه ان شاءالله بررسی خواهد شد.

ب) جامعه شناسي معرفت نوين (که شاید اگر تعبیر جامعه شناسی کلاسیک را می گذاشت بهتر بود و در این فصل به شكل گيري اين حوزه معرفتي و آرای کلاسیک این رشته می پردازد) که انشاءالله در جلسات بعد بررسی خواهد شد.

فصل اول: پيشاهنگان:

مولف در واقع به تبيين دورة پيش علمِ (به تعبير كوهن) جامعه شناسي معرفت مي پردازد. ایشان این فصل را به چهار بند تقسیم کرده اند. به نظر می آید در دو بند اول به اثرگذاری دو جریان روشنگری و رمانتیک (که در مقابل هم و در ابتدای رنسانس شکل گرفتند) بر این رشته می پردازد که چه بحثهایی از هریک، بنوعی زمینه ساز بحثهای جامعه شناسی معرفت شد؛ و در دو بند بعد، دو اصلاحیه ای که به دو جریان فوق خورد و این اصلاحیه ها هریک حرکت دو جریان فوق به سمت جامعه شناسی معرفت را تسهیل کردند، مورد بررسی قرار می دهد؛ اصلاحیه اول اقدام مارکس است که به نحوی ایده اصلی دو جریان فوق را ذیل نگاه ماده گرایانه جمع کرد؛ و اصلاحیه دوم، اقدامات نیچه، فروید، پارتو و سورل است که ابعاد منطقی انسان را در هر دو جریان مذکور به چالش کشیدند (ایده منطقی بودن انسان در روشنگری؛ و ایده تکامل منظم (ادواری یا خطی) محتوم عقل (روح) در رمانتیک)

1ـ جنبش روشنگري، فلاسفه و ایدئولوگها:
مؤلف معتقد است كه جريان روشنگري اقدام مهمی که در راستای جامعه شناسی معرفت انجام دادند این بود که دين را معرفت غير علمي تلقي كردند و معتقدند كه معرفت توليد شده توسط كشيشان معرفت تحريف شده و معرفتي با هدف فريب و تزوير و در راستاي حفظ وضع موجود است. کشیشان با حاکمان متحدند و با این معرفت های دروغین درصدند که مردم را در جهالت باقی گذارند تا حاکمان بر حکومت خود باقی بمانند. چنانکه از تیتر فصل هم معلوم است ایشان توجه کرده اند که در نگاه روشنگری، دین و کشیشان باید کنار بروند و به عقل بشری اعتماد شود و در این مسیر دو گروه موضوعیت دارد: الف) فلاسفه، که در واقع شناخت واقعیت را در اختیار ما قرار می دهند؛ و ب) ایدئولوگها که معرفت به عنوان راهی برای تغییر زندگی و رسیدن به هدف ارائه می دهند. جریان روشنگری منطقی بودن را معادل عقلانیت [ابزاری] می دانند که در مقابل باورهای خرافی و دینی قرار می دهند. از این رو به تبیین نسبت میان معرفت با منفعت می پردازند.

وقتی معرفت به نحو ایدئولوژیک در صدد تعیین راه است دیگر این معرفت، شناخت واقعیت نمی باشد. در اینجا بحث سیاست تعلیمی جایگاه اش روشن می شود که شناخت های انسان یک امر منفعل نیست. لذا چون منفعل نیست قابلیت تغییر دارد. بنابراین باید از طریق آموزش، جهت گیری فعالیتهای انسان را به سمت هدف رفاه در معیشت و زندگی تغییر داد.

نکته: نظام آموزشی مدرن کاملا متفاوت از نظام آموزشی سنتی است. در نظام آموزش سنتی دو مطلب مهم وجود دارد: 1 ـ فقدان آموزش عمومی برای همگان که در جنبش روشنگری تاکید بر سیاست تعلیمی این نقطه را پوشش می دهد. 2 ـ علم به معنای کشف واقع است از این رو انسان در نظام آموزشی سنتی در برابر واقع منفعل است. اما در مقابل جنبش روشنگری معتقد است که آموزش فرآیند منفعل نیست بلکه آموزش یعنی تغییر انسان در راستای اهداف مد نظر. از این رو میان ساختار آموزش و جامعه ارتباط وثیقی وجود دارد. از منظر ایشان علم ابزاری برای ساخت جامعه بر اساس نقشه است.

2 ـ انقلاب، بازسازی و روح در تاریخ
شاید بهتر بود عنوان این بند را بگذاریم «ادوار روح در تاریخ». در واقع، در مقابل جریان روشنگری، جریان رمانتیسم در اروپا رخ می دهد. آنچه از این جریان برای ما ایرانیان گزارش شده توسط انگلیسی زبانها بوده است در حالی که شواهدی وجود دارد که این درکی که امروزه از جریان رومانتیک در کشور ما وجود دارد چندان درک معتبری نیست. در واقع جریان رمانیسم با کنار نهادن عقل ابزاری و آنچه جریان روشنگری، رفتار منطقی می خواند (که منطقی بودن در گروی نوعی نگاه اقتصادی محض (هزینه - فایده) به تمام شئون زندگی است) به سراغ احساسات رفته اند؛ اما برخلاف تقریری که از آنها در جامعه ما شیوع پیدا کرده، این رجوع آنها به احساسات، صرفا در افق احساسات غریزی نیست، بلکه گاه از سنخ رجوع به شهود است در قبال علم حصولی (شبیه جریان عرفانی در مقابل جریان فلسفی در دوره اسلامی).

در این فصل گزارشی از این جریان ارائه می شود که به بررسی دیدگاه های افرادی چون ویکو، هردر، هگل و کنت می پردازد. آنچه به عنوان دیدگاه مشترک این جریان می توان مطرح نمود، تفکیک تاریخ انسانی از تاریخ طبیعی است؛ تاریخ انسانی محصول تحولات روحی انسان است که این تحولات یک مسیر طبیعی (به معنای ارگانیک) دارد که این مورد اهتمام جدی در این دوره است. یعنی تاریخ انسان و به تبع آن علوم ناظر به انسان، تاریخ دوره های روح انسان (روح جمعی انسان) است. در این دوره این تحولات روح جمعی را ضابطه‌مند می دانند که البته برخی مانند ویکو آن را به نحو چرخه ای ترسیم می کنند و برخی مانند هگل، آن را به نحو غایت شناختی (تکامل خطی).

3 ـ مبارزه طبقاتی مارکس:

مؤلف در این فصل تنها به مارکس می پردازد و مختصرا توضیح می دهد که فوئرباخ حلقه واسط هگل و مارکس است. مارکس یک مخالفت با هگل دارد و (به تبع فوئرباخ) با اصالت روح هگل مخالف است؛ و یک مخالفت با فوئر باخ دارد و آن اینکه اصالت ماده فوئرباخ در حوزه فردی است امّا مارکس این اصل را در حوزه جامعه طرح می کند. از این رو مارکس میان دو ایده فوق (اصالت جمعی هگل و اصالت ماده فوئرباخ) جمع می کند.

شاید اهمین مارکس از منظر مولف که یک بند اختصاصی را به وی اختصاص داده این باشد که گویی مارکس دارد دو جریان روشنگری و رومانتیک را در افق ماتریالیسم با هم جمع می کند. مارکس از طرفی این دیدگاه (روشنگری) را پذیرفت که دین معرفتی غیر علمی است و تغییر انسانها هم ممکن است؛ و از طرف دیگر قائل به این دیدگاه (رومانتیستها) است که محور تحلیل انسان، تاریخ است و تحولات تاریخی انسان دارای یک سیر طبیعی و ارگانیک و خطی می باشد . و سپس این دو دیدگاه را ذیل یک منطق مادی تلفیق نموده است که نه (برخلاف روشنگری) علم (= کشف واقع) اصالت دارد، و نه (برخلاف رومانتیسم) روح و تحولات روح؛ بلکه همگی تحولات انسان تابع ماده اند (کلمه ماده در آراء مارکس در سه افق فهمیده می شود: (1) اقتصاد و ابزار تولید؛ (2) ارضای نیازهای اولیه؛ (3) روابط الزام آور انسان در نهادهای جامعه). مارکس در واقع میان دو شیء متناقض جمع می کند از یک طرف معتقد است که پیشرفت انسان در مسیر تحولات ارگانیکی و از پیش تعیین شده است؛ و از طرف دیگر معتقد به تغییر است و به قول خودش «فلاسفه گذشته در پی تفسیر عالم بودند و ما در پی تغییر آن هستیم». اگر این سیر از پیش تعیین شده است، دیگر تغییر چه معنایی دارد؟ اما بر اساس منطق مادی جمع اینگونه می شود که چون ماده زیر دست انسان است و قابل تغییر می باشد، از این رو می توان در آنها تصرف نمود؛ اگر ما کاری کنیم که روابط ماده عوض شود، روابط انسانها عوض خواهد شد و انقلاب پیش خواهد آمد. البته نهایتا در مارکسیسم کاری که می شود صرفا کمک به تسریع وقوع انقلاب است، نه تغییری کاملا آزادانه؛ و لذا هنوز در او نوعی اصالت پیشرفت حفظ شده است؛ چیزی که در جریان بعدی به چالش کشیده می شود.

4ـ سایق ها و منطق گریزی معرفت:

شاید بتوان گفن ویژگی اصلی این بند آن است که به نحوی به نقاط ضعف دو جریان مذکور (روشنگری و رومانتیسم) می پردازد و در راستای پیش برد بحث از فضای منطقی به فضای اثرپذیری از جامعه، عنصر اصالت پیشرفت را هم از تفکر مارکس حذف می کند. افراد مهم در این فصل نیچه، پارتو، فروید، سورل است. ایشان نشان می دهد که از منظر این عده، عامل اصلی فعالیت انسان منطق نیست بلکه عامل اصلی منطق گریزی است. یعنی از منظر این عده، پشت پرده و محرکهای اصلی همه واقعیت ها، غریزه (فروید) یا اراده معطوف به قدرت (نیچه) و ... است که این محرکهاست سرنوشت جامعه را تعیین می کنند؛ نه عقلانیت آدم. از این رو انسان ها موجوداتی ضد منطق و ضدعقل هستند. و از آنجا که سایق ها محرک های اصلی اند قطعا پیشرفت هم منتفی خواهد بود. پس از طرفی ایده منطقی بودن انسان در روشنگری بشدت به چالش کشیده می شود و تبیین می شود که اساس کنشهای انسان سائق های اوست و البته توسط پارتو تبیین می شود که چرا با اینکه اساس کنشها سائق هاست، اما این اندازه پای منطق به میان کشیده میشود که وی به سراغ این مولفه می رود که اساساس منطق توجیه تراشی است نه توجیهی واقعی؛ یعنی انسان بر اساس سائق عمل می کند بعد می کوشد رفتار خود را به لحاظ منطقی موجه جلوه دهد؛ و از جانب دیگر (و در مقابل رومانتیسم) وقتی محرک اصلی انسان سائقها (نه روح مطلق و مانند آن) شد، پیشرفت بی معنا می شود؛ شاید با ادبیات خودمان بتوانیم این مطلب را این گونه توجیه کنیم که جایی که فقط امیال محرک آدمی باشند، امیال، اقتضای دفعی دارند نه هدفهای درازمدت و وقتی هدف درازمدتی در کار نبود، و «هرچه دیده بیند دل کند یاد» آنگاه هر لحظه به سویی می رود و نهایت معینی در کار نیست که بتوان پیشرفت یا پس رفت را با آن سنجید و از پیشرفت سخن گفت. نهایتا در سورل است که این تحلیل که در نیچه و فروید و پارتو، تحلیلی فردگرایانه است خود را در افق اجتماعی می نمایاند وی توضیح می دهد که اسطوره های خیابانی (به معنایی که سورل مطرح می کند که در واقع ساده سازی های افراطی از واقعیتهای اجتماعی است که قدرت شورآفرینی و بسیج توده ها را دارد) در ساحت جامعه شبیه آنچه در افق فردی با عباراتی نظیر غریزه و سائق یاد می شد نقش محرک برای حرکتهای اجتماعی را دارد.



[1] . سوسور قائل است كه وقتي بحث زبان مطرح مي شود يكبار ساختارهاي كلان و عام زبان (لنگو) را مورد بحث قرار مي دهيم و يكبار زبان گفتاري كه ميان انسانها جاري است (پارل) (رجوع شود به ص 300 كتاب). او معتقد است آنچه محل اصلي بحث مي باشد همان ساختارهاي كلان و عام زبان است و در واقع بحث زبان شناسي، ناظر به زبان گفتاري كه با فرهنگهای خاص به شدت مرتبط است نمي باشد. حال در مقام مقايسه مي توان گفت جامعه شناسي معرفت آلماني زبان به تحول ارتباطي تاكيد دارد از اين رو به سراغ زبان گفتاري (پارل) مي رود. امّا جامعه شناسي معرفت فرانسوي زبان به سراغ ساختارهاي كلان و عام زبان (لنگو) مي روند.از اين رو افرادي مثل فوكو كه به رابطه زبان و قدرت مي پردازد از ساختار زبان بحث مي كند. اما در نقطه مقابل، پديدار شناسان آلماني به سراغ وضعيت معنايي كه از طريق زبان منتقل مي شود مي روند. لذا مؤلف و معنايي كه انتقال مي دهد به شدت مورد مطالعه قرار مي گيرد. اگرچه در طبقه بندی انگلوساکسون هردوی این جریانات ذیل عنوان جریان تفسیری و در مقابل جریان پوزیتیویستی طبقه بندی می شوند؛ اما برای تقریب به ذهن و در مقام بيان تفاوت ميان اين دو جريان، اگر بخواهیم بر اساس ادبيات تقابل اثباتي و تفسيري که در اذهان ما آشناتر است سخن بگوییم، مي توان، نسبت فرانسوي ها به آلماني ها را همانند نسبت جریان اثباتی (که دغدغه وضعیت عمومی و جهان شمول دارد) نسبت به جریان تفسيري (که دغدغه فرد و وضعیت انسانی ویژه را دارد) قلمداد کرد.

(ويرايش شده توسط راهنمای سیستم - ارسال اوليه در تاريخ شنبه, 08 اسفند 1394, 15:57)