ضمن تشکر از زحمات جناب آقای کرباسچی و دقت خوبی که در ارائه متن انجام داده بودند، اصلاحات مختصری در متن انجام شد و احیانا نکاتی اضافه شد که نکاتی که احتمال می دادم در جلسه بحث نشده باشد را داخل کروشه نوشتم. ضمنا فایل ورد مطلب هم ضمیمه شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
تعریف جامعهشناسی معرفت (بر اساس جایگاهشناسی آن در منظومه دانشهای مربوط به علم و معرفت)
در میان مجموعه دانشهایی که حول موضوع علم شکل گرفتهاند، جامعهشناسی معرفت یکی از پیچیدهترین و دشوارترین آنهاست. عدم درک درست صورت مسئله - به جهت فقدان منابع لازم و عدم جامعیت منابع موجود- نیز بر دشواری آن افزوده است.
با اینحال لازم است قبل از ورود به بحث، جایگاه جامعهشناسی معرفت در میان منظومه دانشهایی که درباره موضوع «علم» شکل گرفته اند بخوبی تبیین شود.
در میان منظومه علوم، برخی علوم هستندکه از ساحتهای گوناگون و متنوع، به خود موضوع علم نظر میکنند که به طور کلی میتوان آنها را به دو دسته تقسیم نمود: (لازم به ذکر است این تقسیم مبتنی بر استقرایی است که گوینده در میان رشتههای علمی مربوط به علم و معرفت انجام داده است و آن را از جایی نقل نکرده است. در واقع پس از مواجهه با این رشتههای مختلف موجود، سعی شده دسته بندی منطقیای از آنها ارائه شود)
1. علوم ناظر به خود معرفت: موضوع این دسته از علوم ، خود معرفت و کشف چیستی و ماهیت آن، بدون لحاظ لوازم بیرونی آن است.
این دسته از علوم خود به دو دسته علوم تقسیم میشود.
1-1- علومی که به معرفت به عنوان واقعیتی در میان سایر واقعیت ها نظر میکند و میخواهد درباره معرفت بمانند یک واقعیتی در میان واقعیتها بحث نماید
الف: معرفت به مثابه واقعیتی مادی و در افق ماده: بر اساس این نگاه معرفت به عنوان امری مادی مورد توجه قرار میگیرد و مثلا نوعی رفتار فیزیولوژیک در ذهن آدمی است. (علومی مانند فیزیولوژی ذهن، مغزپژوهی مبتنی بر علم اعصاب، و اغلب علومی که با عنوان «علوم شناختی» (cognitive knowledge) شناخته میشوند.
ب: معرفت به مثابه یک واقعیت روانشناختی و در افق و ساحت روان: مانند روانشناسی شناخت، و تاحدود زیادی علم النفس فلسفی
ج: معرفت به مثابه واقعیتی اجتماعی و در افق زندگی اجتماعی: بر اساس این نگاه علم و معرفت به عنوان یک پدیده و واقعیت اجتماعی مورد مطالعه قرار میگیرد. (این زاویه نگاه به علم، پدید آورنده جامعهشناسی علم است که در آن به ساختارهای علم، نهادهای علم، چگونگی گسترش و تبادل علم پرداخته میشود.)
د: معرفت به مثابه واقعیتی متافیزیکی و در افق وجودشناسی: از این نظرگاه، علم با نگاهی فلسفی مورد بحث قرار میگیرد و در آن از مسائلی چون واقعیت وجودی داشتن علم و وجود ذهنی، اتحاد عاقل و معقول و... بحث میشود.
به بیان دیگر این ها همه نتایج تاملات گوناگون درباره ذات معرفت است که دانشمندان هر یک به گونهای به علم نظر کرده و درباره آن نظر داده اند.
نکته: اشتباه مهمی که در اغلب این علوم مشاهده میشود این است که چون سخنان درستی در مورد ساحت مورد نظر خود مطرح میکنند، گمان میکنند که تمام ساحت واقعیت علم همان چیزی است که آنها بررسی کرده اند و میکوشند تمام حقیقت علم را به ساحت مورد مطالعه خود فروبکاهند.
2-1- علومی که به معرفت از حیث خود معرفت و با لحاظ و فرض معرفت بودنش مینگرند. این دسته از علوم به این موضوع میپردازند که چه چیزی، این چیزی را که ما به آن معرفت میگوییم، معرفت کرده است. ویژگی خاص علم و معرفت، در مقابل همه واقعیت ها - که حیث نفسانی داشته و به عنوان حقیقتی مستقل بررسی میشوند- این است که علم واقعیتی است که متن واقعیتش «حکایتگر از امر دیگر» است و الا و لابد دارای متعلق است. (مانند تصورات ذهنی که الزاما حکایتگر از امری ماورای خود هستند و اگر آن متعلَق، نباشد، این تصور ذهنی اصلا وجود نمییابد) فعلا دراینجا بحث از درست یا نادرست بودن آنچه علم به ما مینماید نیست (چه اینکه ممکن است آن تصور، یک تصور وهمی، یا آن تصدیق، از سنخ خرافات باشد)، بلکه این حیثیت علم (شامل همه تصورات و تصدیقات ذهنی) مدنظر است که به عنوان امری حاکی از امر دیگر نظر میشود. این دسته از علوم نیز خود بر دو قسمند:
الف: علومی که دغدغه اصلی آن ذات معرفت، بماهو معرفت و حکایتگر است. در این دسته از علوم به این سوال پرداخته میشود که آیا معرفت مفروض، واقعا معرفت هست و واقعا از مابه ازای خود در ورای خود حکایت می کند یا خیر؟
علومی که ناظر به نسبت علم و معرفت با ورای خود هستند خود دو دسته اند.
دسته اول: معرفتشناسی یا اپیستمولوژی: در معرفتشناسی به نسبت معرفت و واقعیت (واقعی بودن معرفت) پرداخته میشود.یعنی آیا معرفت مفروض واقعا حکایتگر از واقع هست یا خیر و اگر واقعا از واقعیتی حکایت میکند، این حکایتگری چگونه است؟ به عبارت دیگر در اینجا به حاق معرفت و نسبت آن به واقعیت – و نه نسبت آن با امر دیگر- پرداخته میشود.
دسته دوم: اما شاخه دوم که همان جامعهشناسی معرفت میباشد، به بیان نسبت ذات معرفت با ذات جامعه میپردازد. به عبارت دیگر حیثیت بین الاذهانی بودن علم در بستر یک جامعه، این شاخه از علم را به بررسی رابطه این دو امر واداشته است. جامعهشناسی معرفت، با پذیرش وجود رابطهای جدی بین معرفت و جامعه به دنبال تبیین رابطه این دو است.
توضیح آنکه در گذشته، معرفت به عنوان امری فردی مطرح و اینگونه سوال میشد که چگونه علم به موضوع شناخت، برای فاعل شناسا حاصل میشود؛ (درک موضوع شناسایی توسط فرد + ارجاع و یافتن فرد شناسنده موضوع شناسایی را) این سوالی بود که کانت به آن پرداخت.
اما پس از آن و در قرن بیستم، این سوال بدین صورت مطرح شد که فرد چگونه در بستر اجتماعی به موضوع شناخت و معرفت بین الاذهانی دست پیدا میکند. به عبارت دیگر سوال اصلی کانت که ناظر به درک شخصی موضوع شناسایی بود به تحقیق در این باره تبدیل شد که چگونه ممکن است فرد، چیزی را درک کند که تنها تجربه او نیست، بلکه تجربه هرکس دیگر هم میتواند باشد و هست. به عبارت دیگر چگونه معرفتی مشترک بین همه افراد بدست میآید. در اینجا دیگر به علم به عنوان خروجی یک مغز متفکر نظر نمیشود، بلکه به عنوان آنچه از فکر در درون ساختارهای جامعه پدید میآید، نگریسته میشود.
ب: علومی که ساختارهای خود معرفت، چه ساختارهای صوری (پیشین مانند منطق و پسین مانند روش شناسی) و چه ساختارهای مادی(محتوایی) را بررسی میکنند. فلسفه علم نیز در همینجا جای میگیرد. دغدغه اصلی فلسفه علم به یک معنا بررسی علم از حیث برخوردهاریاش از یک ساختار محتوایی است. فلسفه علم، به علم به عنوان نظام معرفتی (همانند فیزیک و اقتصاد، نه بمثابه تک گزاره) نظر کرده و علم را در فضای برخورداری از ساختار محتوایی و نظم گزاره ها مد نظر دارد.
2. علوم ناظر به هنجارها و قواعد حاکم بر معرفت
این دسته از علوم، به معرفت به عنوان سوژه و پدیده مورد مطالعه نمینگرند، بلکه قواعد و هنجارهایی را که پیرامون علم شکل میگیرند مورد مطالعه قرار میدهد. این دسته از علوم خود به دو دسته قابل تقسیم است:
1-2- فردی: دانشهایی که اخلاق و قواعد رفتاری لازم برای یک فرد در یک رشته علمی خاص را بررسی میکنند (اخلاق حرفهای) مثل اخلاق پزشکی
2-2- اجتماعی : علومی که با نگاهی از بیرون به جهت دهی و سیاستگذاری در حوزههای علمی مشغولند. مانند رشته سیاستگذاری دانش و فناوری.
***
اگرچه از توضیحات فوق، تا حدودی معنای جامعهشناسی معرفت و نسبت جامعهشناسی معرفت با معرفتشناسی و جامعهشناسی علم معلوم شد، اما با توجه به ظرافتهایی که هست توضیح بیشتری درخصوص مرز این دو با جامعه شناسی معرفت می تواند به فهم بهتر حوزه محل بحث کمک کند.
در معرفت شناسی مساله اصلی، تامل درخصوص رابطه فرد (به عنوان فاعل شناسا) و معرفت است اما در جامعهشناسی معرفت به سوال رابطه جامعه و معرفت تغییر مییابد. اینجا همان جایی است که معرفتشناسی از جامعهشناسی معرفت جدا میشود. اینکه هر دو در باره ذات معرفت بحث میکنند آنها را در یک دسته قرار میدهد، اما تکیه آنها بر نسبت معرفت فرد و یا با جامعه نقطه افتراق و جدایی آن ها محسوب میشود.
از سوی دیگر، در جامعهشناسی معرفت سخن از حاق معرفت با ذات جامعه و چهبسا برساخته بودن معرفت توسط جامعه در میان است؛ در نتیجه موضوع آن از جامعهشناسی علم بسیار عمیقتر می شود. اگر چه جامعهشناسی علم، علم را در ذات اجتماع تنیده میبیند و میخواهد رابطه آن را با جامعه تبیین کند، اما باز هم موضع آن از افق جامعهشناسی است. مطالعه علم توسط جامعهشناسی علم، چیزی فراتر از مطالعه آن به عنوان یک پدیده در میان پدیدههای اجتماعی نیست (و لذا مثلا یک رویکرد در جامعه شناسی علم ممکن است رویکرد پوزیتیویستی باشد که بخواهد علم را به عنوان یک پدیده اجتماعی با روش تجربی مورد بررسی قرار دهد) و لزوما به حاق علم و معرفت و نسبت این واقعیت با واقعیتی به نام جامعه نمیپردازد، در حالیکه مباحث جامعهشناسی معرفت مباحثی فلسفی بوده که به بررسی نسبت مذکور اختصاص داشته است. به تعبیر دیگر، در جامعهشناسی علم، به علم به عنوان پدیدهای بمانند سایر پدیده ها و نهادهای اجتماعی نظر میشود و تلاش میشود تا ساختارها و نهادها و... آن تبیین شود، در حالیکه در جامعهشناسی معرفت، به خود معرفت و علم نگاهی مستقل انداخته و تلاش میشود تا نسبت میان معرفت و ذات جامعه تبیین شود. به عبارت دیگر در پی بیان نسبت ذات معرفت و جامعه است.
در مجموع جامعهشناسی معرفت ذیل جامعهشناسی علم تعریف نمیشود، بلکه حداکثر این است که جایگاه آن در ادامهی جریان معرفتشناسی تعریف شود، اما جامعهشناسی علم ممکن است متاثر از بحثهای جامعهشناسی معرفت باشد بلکه بر اساس نگاهی که معرفت را کاملا زاییده جامعه میداند، جامعهشناسی علم به معنای مصطلح آن، می تواند به عنوان یکی از موضوعاتی که ذیل جامعهشناسی معرفت قابل بررسی است تعقیب شود (چنانکه آقای کنوبلاخ چنین موضعی اتخاذ کرده است)
مسائل اصلی جامعهشناسی معرفت
ما مبنای بحث خود را کتاب «مبانی جامعهشناسی معرفت» نوشته آقای هوبرت کنوبلاخ، ترجمه کرامت اله راسخ قرار میدهیم. ایشان، مسائل اصلی جامعهشناسی معرفت را در سه مساله خلاصه کرده است که چهبسا بتوان گفت اینها گامهای جامعه شناسی معرفت هستند که به نحوی هر یک پپس از دیگری قابلیت طرح شدن دارد. آنها عبارتند از:
اول: خصلت اجتماعی (جامعهجویی؛ sociality) تا چه میزان در شکل گیری ذات معرفت موثر است و چگونه؟ (در اینجا جامعه شناسان معرفت میخواهند توجه دهند که معرفت فردی نبوده و خصلت اجتماعی جزو ذات معرفت است.)
دوم: این جامعه جویی و خصلت اجتماعی معرفت، چه اندازه واقعیت و هویت معرفت را رقم زده است (تعیینشدگی اجتماعی)؟ به عبارت دیگر آیا جامعه تعیین کننده نوع معرفت هست یا خیر؟(social determinism)
در اینجا دو دیدگاه عمده وجود دارد:
الف: دیدگاه اول ارتباط جامعه و معرفت را از نوع ارتباط همبسته(correlationistic) میداند. بدان معنا که جامعه و معرفت دو امر جداگانه و مستقل هستند که البته بر روی هم اثر گذاشته و از هم تاثیر میپذیرند.
ب: اما دیدگاه دوم ارتباط معرفت و جامعه را از نوع ارتباط سازگار(integrative) میداند. این بدان معناست که معرفتی مستقل از جامعه و جامعهای مستقل از معرفت وجود ندارد. معرفت، درونیِ جامعه؛ و جامعه، درونیِ معرفت است. بر اساس پذیرش این مبنا، تعیین شدگی تامی از جانب جامعه نسبت به معرفت وجود دارد و معرفت صرفا همان چیزی است که توسط جامعه تولید شده است.
سوم: بین معرفت و عقیده چه مرز و نسبتی وجود دارد؟
مسئله اصلی در اینجا آنست که آیا معرفت نابی که قابل دستیابی باشد، با معرفتی که محصول شرایط اجتماعی است (و آن را عقیده نام مینهند) وجود دارد یا خیر؟ و اگر معرفت نابی هست چگونه از جامعهجویی در امان مانده است؟
توضیح آنکه عقیده همان باور خاص و شخصی است. جامعهشناسی معرفت در اینجا این سوال را پیش میکشد که آیا میتوان عقیدهای داشت که بر اساس واقعیت - و نه بر اساس خصلتهای اجتماعی- شکل گرفته باشد؟ به عبارت دیگر آیا دستیابی به واقعیت ناب ممکن است یا خیر؟ (تقابل بین عقیده و ادراک، اول بار توسط، افلاطون مطرح شد که ادراک حسی را معرفت معتبر ندانسته و معتقد بود که ادراک حسی، عقیده است؛ در حالیکه ادراک واقعی که از متن واقع حکایت میکند، همان ادراک مُثُل است) در واقع، جامعهشناسی معرفت این سوال را مطرح میکند که آیا با وجود عقیده، چیزی به نام ادراک واقعی و معتبر هم باقی میماند که فاعل شناسا از طریق آن، به واقعیت ناب، دست یابد یا خیر؟ از همین جا بحث از درست و نادرست و اینکه آیا درست و نادرستی وجود دارد یا اینکه همه چیز ، از منظر منِ شناسا ، درست است، پیش میآید.
در واقع یک مساله مهم این است که اگر کسی به معرفت ناب دست یابد، چگونه میتواند آن را به دیگران منتقل کند. اگر این معرفت ناب به عنوان امری شخصی پذیرفته شود، به معنی انکار حیثیت بین الاذهانی علم است، و اگر بر حیثیت بینالاذهانی تاکید شود، آنگاه چگونه این امری که قوامش را از قبول جمعی اذهان گرفته، مرتبط با متن واقعیت بدانیم. اگر معرفت معتبر، همان معرفت بین الاذهانی باشد، واقعی بودن به اعتبار جامعه است و جامعه باید آن را با حیثیت بین الاذهانی بپذیرد تا به آن معرفت گفته شود. پس خاستگاه اجتماعی است که معرفت را معتبر میکند، و اگر اعتبار معرفت وابسته به جامعه شد، مطابقت با واقع چه نقشی را ایفا میکند و چگونه سنجیده میشود؟
همچنین در اینجا با بروز رویکردهای پراگماتیستی، صحبت از مفید و غیر مفید هم به میان میآید. در اینصورت عقیده هر امر غیر مفید و معرفت هر نوع دانش مفید است. محصل آنکه جامعه شناسان معرفت از این تقابل دوگانه بحث میکنند و به دنبال آن هستند که آیا مرزی بین عقیده و معرفت میماند یا خیر؟
پیشفرضهای جامعهشناسی معرفت
آقای کنوبلاخ در اواخر کتاب، مساله پیشرفتهای علوم شناختی و ارتباط دادن شناخت با مغز (تفسیری کاملا ماتریالیستی از شناخت) را مطرح میکند که اگر مدعیات آنها درست باشد موضوعی برای جامعهشناسی معرفت نمیماند زیرا معرفت به یک پدیده مادی محض فروکاسته میشود. در قبال آنها، مطالبی را مطرح میکند که معتقد است اینها شواهدی هستند بر اینکه بحث جامعهشناسی معرفت کنار گذاشتنی نیست و بحثهای مغزشناسی هرچقدر هم پیشرفت کند ما را از جامعهشناسی معرفت بینیاز نمیکند و همچنان باید به این رشته پرداخته شود. به نظر میرسد این شواهد ایشان را بتوانیم به عنوان پیشفرضهایی که جامعهشناسی معرفت، وجود خود را وامدار اینهاست قلمداد کنیم. اینها را از این جهت تذکر میدهم که در خصوص این چهار مطلب در جامعهشناسی معرفت موجود تقریبا جوابهای دگمی اتخاذ شده است و ما با تردیدافکنی در حصر پاسخ به این پاسخها و ارائه نظریههای رقیب میتوانیم فضای این رشته را دگرگون کنیم و از مشکل نسبیگراییای که این رشته با وضعیت کنونیاش بر ما تحمیل میکند خارج شویم؛ لذا آنها را با عنوان پیش فرض مطرح میکنم و در مقابل هریک در حد یک جمله به جایگزینهای محتمل این بحث اشاره میکنم که اگر زنده ماندیم انشاءالله در پایان این سلسله مباحث به بسط اینها بپردازیم. تعبیر کنوبلاخ این است که: «جامعهشناسی معرفت دستکم دارای چهار موضع است که در این چهار موضع، شناخت دارای ویژگی «اجتماعی» و «همچنین» فرهنگی است:» خلاصه این چهار موضع (ص515-516) این است:
1. انسان در بدو ورود به دنیا شناخت بالفعل (توانایی شناخت) بسیار ناچیزی دارد (کسی فیلسوف به دنیا نمیآید) و بخش بسیار بزرگی از معرفت خود را از همنوعان میگیرد. [نظریههای رقیب: (1) عالم ذر؛ و (2) نظریه تذکر افلاطون. اشکال معرفتی: چرا میمون نمیتواند معرفت زبانی را فرابگیرد اما انسان میتواند ç فطری بودن زبان و ساختارهای معرفت]
2. زمانی میتوان از معرفت با معنا سخن گفت که دیگران بتوانند آن را بفهمند (ویژگی بین الاذهانی معرفت) یعنی اصولا «معنادار» بودن مفاهیم و معرفت ها زمانی بدست میآید که دیگران بتواند آن را بفهمند. [نظریه رقیب: اتحاد عاقل و معقول، افاضه عقل فعال؛ اشکال: آیا همه به ساحت مشترکی برنمیگردیم؟]
3. ما انسانها، معرفت را بوسیله مقولههای اجتماعی و فرهنگیِ از پیش موجود (بویژه زبان) دریافت میکنیم. به عبارت دیگر برای شناخت هرچیز، از ابتدا به اشیاء جایگاهی دادهایم که معرِّف آنهاست. بدین ترتیب شیء اصلا بوسیله جایگاهی که از بیرون به آن اعطا میشود شناخته میشود و قبل از آن واجد هویتی نیست. [اشکال: آیا این مقولهها، جعل محض است؟]
4. در عین قبول [اولا] امکان تمایز حوزههای معرفتی (مثلا: تجربی، زیباییشناختی، دینی و ...) – بر خلاف پوزیتیویست ها که از همان ابتدا همه حوزه های غیر تجربی را از دایره معرفت خارج کردند- و [ثانیا] اینکه فضاهای معرفتی الزاما اجتماعی نیست (مثل رویای فردی)، [و با توجه به اینکه قبلا گفتیم که بحثمان بر سر «معرفت بامعنا»ست و معنا در زمینه بین الاذهانی و در ساحت زبان محقق میشود]، زمانی محصول آن فضای معرفتی [= آن ادراک حضوری] به معرفت تبدیل میشود که به لحاظ اجتماعی برای آنها قراردادهایی وجود داشته باشد. اصولا این زبان است که معرفت را رقم میزند و زبان هم قالبهای از پیش تعیین شده است که در سطح جامعه حضور دارد. [نظریه رقیب: آیا زبان صرفا قراردادهای فرهنگی بشری است یا ممکن است وضع الهی [ولو حتی از باب فاعلیت طولی ما در ذیل فاعلیت الهی «الفعل فعل الله و هو فعلنا»] و لذا دارای نفسالامر باشد؟]
خلاصه نکته مهم اینکه در فضای جامعهشناسی تلقی اصلی این است که اصولا معرفت در فضای اجتماع است که معرفت میشود. این زبان و علم حصولی ناشی از حیات اجتماعی است که معرفت را بدست میدهد. به نظرم اصل این مطلب تفطن خوبی است که اصولا تفاوت انسان با حیوانات در صرف ادراک حضوری، و یا حتی پیدایش یک تصویر حصولی در ذهن نیست، (چرا که بعید نیست حیوان هم واجد اینها باشد) بلکه تفاوت عمده آنست که انسان از زمانی انسان شد و متمایز از سایر حیوانات، که توانست معرفت خود را برای نسل بعد از خود در قالب زبان باقی بگذارد. (به لحاظ معارف دینی هم حضرت آدم، جایگاه ویژه خود را بر اساس درک اسماء به دست آورد: و علم آدم الاسماء کلها؛ و خدا هم در خالقیت انسان، بر علم وابسته به بیان و متن تاکید ویژهای دارد: خلق الانسان، علمه البیان/ الذی علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم) به هرحال یک مساله بسیار مهم برای جامعهشناسی معرفت این است که این زبان است که معرفت را رقم میزند و زبان هم قالبهای از پیش تعیین شده است که در سطح جامعه حضور دارد؛ فلذا جامعهشناسی معرفت به دنبال کشف رابطه ذات معرفت با ذات جامعه است.