loader image
پرش به محتوای اصلی
خانه

خلاصه درس

پاسخ: خلاصه درس

از حسین سوزنچی در
Number of replies: 0
سلام علیکم
ضمن تشکر از آقای حیدری
چون در اصلاح نکاتی تغییر کرد صلاح دیدم کل مطلب را به صورت اصلاح شده مجددا در اینجا قرار دهم:

خاتمه انسان قبل الدنیا

(اعطای مقام خلیفة اللهی و تعلیم اسما و هبوط)

(((و اذ قال ربک للملایکة انی جاعل فی الارض خلیفه قال اتجعل فیها من یسفد فیها ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم مالا تعلمون30 وعلم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکة فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم من الصادقین31 قالوا سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم32 قال یادم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسمائم قال الم اقل لکم انی اعلم غیب السماوات و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون)))ایات 30 تا 33 بقره

توضیح خاتمه:

تبیین تفاوت انسان و ملائکه، و بلکه تبیین چگونگی پیدایش تمایزات در مراتب عالی عالم که چگونه آفرینش انسان معادل می‌شود با تمایز روح، ملائکه و ابلیس؛ و از رهگذر آن پرداختن به متفرعاتی مانند عصیان آدم،‌ توقف در بهشت...

1. سوال ملائکه استفهامی بود نه اعتراضی ،اگرچه برای ما جا افتاده که این سوال اعتراضی بود اما علامه معتقد است که استفهامی بود چرا که ایشان معتقد به عصمت ملائکه هستند که یکی ازدلایل ان ایه شریفه، لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یومرون است. همچنین دلیلی که میتوان از خود این ایات برای دلالت بر استفهامی بودن سخن ملائکه برداشت کرد، ختم آن به عبارت حکیم: انک انت العلیم الحکیم)که حکمت همان علم خدا در مقام عمل است به معنای محکم کاری کردن. و این اعترافشان به علم و حکمت الهی در نهایت سوالشان نشان می دهد که سوال اعتراضی نبوده

همچنین این قولی که مطرح شده مبنی بر اینکه «قبل از ادم انسان هایی بودند که
در زمین خونریزی میکردند و سخن ملائکه ناظر به ان بوده» این سخن نزد علامه مردود است چون چنین استدلالی مصداق تمثیل (یا همان قیاسی فقهی مذموم) و نوعی از مغالطه است و ملائکه معصومند.

اما تبیین مدعا:
خدا فرمود انی جاعل فی الارض خلیفه
سوال ملائکه: چگونه این امر ممکن می‌تواند شد زیرا
:
الف) اقتضای زمینی بودن فساد و سفک دماءست و این باخلافت ناسازگار است =- سوال از امکان(بخاطر علم به تضاد در عالم ماده وزمین و اینکه بدون تضاد چیزی رخ نمیدهد و محدودیت ان)

ب) اقتضای خلافت، تسبیح و تقدیس توست که ما این کار را انجام می‌دهیم =- سوال از لم و جرایی.


پاسخ
: انی اعلم مالاتعلمون ـــ این پاسخ است، نه اینکه فضولی موقوف.بلکه به این معنا که علم ملائکه با وجود اینکه برخی مظهر علم الهی اند ولی کامل نیست و بر علوم غیب احاطه ندارند


دلیل:

-
بلافاصله مالاتعلمون را شرح داد :‌علم آدم الاسماء کلها ثم عرضهم... فلما انباهم (نه علمهم)(یعنی شما نمی‌دانید اما آدم دانست، ولی وقتی به شما عرضه شد بازهم ندانستید و فقط خبردار شدید)

(فرق علم و نبأ این است که علم شناخت است ولی نبا خبر هست و در واقع بعد از انباء ادم هم ملائکه متوجه نشدند ان اسما چی بودند پس به تبع ادم با خبر می شوند اما مدرک نمی شوند و خلیفة اللهی نیاز به علم ویژه ای دارد که ملائکه هم ان علم را ندارند)

-
بعد توضیح داد الم اقل لکم انی اعلم غیب السماوات و الارض (غیب السموات= مفاد لاتعلمون که به آدم تعلیم شد)و فقط اینجا خداوند متعال فرموده چیزی میدانم که شما نمیدانید وان میشود همان علم غیب اسمان وزمین
؛ یعنی مرتبه‌ای از علم من هست که شما بدان راهی ندارید بالاستقلال و آن علم به کل اسماء‌ است (اسم عین مسمی است پس اسماء، خود این موجوداتند: شاهد: اول گفت علم الاسماء، بعد فرمود: باسماء هولاء) که همان غیب السماوات و ارض (مقام خزائن) است. نه اینکه اسماء لفظ باشند و اشاره به مابه ازاء خارجی باشد .باید به مرجع ضمیر کلمه هولاء دقت شود که میشود خود اسما، یعنی اسماء اسما
خلاصه اینکه علامه گفت ملائکه به اسماء که عین مسمایند که همان مرتبه مفاتیحند که همان خزائنند راه ندارند


نکته: علامه از مطلب فوق استظهار می کند که گویی همه ملائکه مخاطب کلام فوق نبوده اند. (ان هولاء الملائکه المخاطبین انما کانوا هم الذین لایرقی وجودهم عن عالم التقدیر و الحدود» و شاهدش را هم این می گیرند که عبارت «انی اعلم ما لا تعلمون» را به عبارت «انی اعلم غیب السماوات و الارض» تبدیل کردپس آسمانها و زمین غیبی دارند که این ملائکه از آنها بی خبرند و اسمائیی که خدا به آدم آموخت همین غیب مذکور است.) ظاهرا وجه استدلال این است که چون تمام ماسوی الله ملائکه اند پس این غیب هم دسته ای از ملائکه اند که خود مخاطب سجود نبوده اند. در واقع مبنای علامه را این طور می توان توضیح داد که قبلا گفتیم عالم امر دو قسم است:
1) خزاین که نامحدود است؛
2) مرتبه عالم مثال، که محدود است
و طبیعتا در هر دو قسم ملائکه ای وجود دارد و واضح است ملائکه ای که سوال استفهامی پرسیدند دستشان از عالم خزائن کوتاه بود و جز محدود ها بوده اند در نتیجه همه ملائک مخاطب خدای متعال نبوده اند.
علامه در ادامه شاهد دیگری می آورند و آن اینکه در روایات وجود دارد که ملایکه ای هستند که از خلقت عالم و ادم بی خبرند بخاطر اینکه غرق در ذات مقدس الهی اند و این عدم اگاهی شون دال بر عدم خطابشون برای سجده کردن بوده است
.
دلیل سوم علامه هم روایاتی هست که می فرماید فلما عرفوا خطأهم لاذوا بالعرش، زمانیکه متوجه اشتباهشان شدند به عرش پناه بردند نشانگر این است که جایگاه دیگری هم برای ایشان بوده وخود عرش مخاطب باریتعالی نبوده و عرش همان خزائن است.

اما یک خلجانی در ذهن من ناظر به این تفسیر و این استثنا هست. یعنی گویی در برخی بیانهای علامه، عالم عقل، عده ای از ملائکه و دارای نوعی تکثر است اما در برخی تعابیر یک وجود منبسط لاحدی است که آنگاه دیگر عنوان ملائکه بر آن براحتی نمی تواند اطلاق شود و حداکثر این است که همان روح (که فوق ملائکه است) فقط بتواند بر آن اطلاق شود و ظاهر این است که مرتبه وجود منبسط فوق مرتبه عقول باشد. در هر صورت خلجانی در ذهن باقی است.

***

اما به نظر حقیر احتمال دیگری هم قابل طرح است که شاید منظور از اسما واقعا اسم و از جنس علم حصولی باشد نه مسمی و اینکه دست کم نگیریم بیان و اسم و کلمه را. یعنی اگرچه در این عالم و بلکه هرجایی که هم علم حصولی ممکن باشد و هم علم حضوری، علم حصولی پایینتر از علم حضوری وشهود است اما ممکن است به حوزه هایی علم حصولی راه داشته باشد اما علم حضوری خیر. و لذا ارزش علم حصولی بدین لحاظ کمتر از علم حضوری نباشد.مثلا شناخت و علم خود ملائکه منحصر در علم حضوری وشهود است و انها بعضا به اموری همانند هویت غیبیه و مراتب نزدیک به ذات الهی دسترسی ندارند (و ما هم با علم حضوری راهی بدانجا نداریم) اما ما با علم حصولی و همین الفاظ که ناچیز به نظرمان میرسد میتوانیم اشاراتی به ان جا داشته باشیم که این کار شاید برای ملائکه میسر نباشد.

در مجموع به نظر حقیر می رسد به خاطر غلبه توجه به شهود و علم حضوری، نسبت به اهمیت علم حصولی و بیان و اسم مقداری غفلت شده است. یک مثال ساده اش توجه به تفاوت وحی و احادیث قدسی است. اگر نهایت علم را از سنخ شهود و علم حضوری بگیریم ظاهرا فرقی بین حدیث قدسی و وحی نمی ماند در حالی که همه ما اذعان داریم وحی بسیار برتر است و آنچه وحی را ویژه می کند این است که در وحی حتی لفظ هم از خود خداوند است. اینکه لفظ از خود خداوند باشد یک ویژگی خاص ایجاد می کند وگرنه ما به لحاظ انتساب، همه امور را به خدان سبت می دهیم اما به نظر می رسد این یک ظرفیت ویژه در زبان هست که آن را حتی از شهود بالاتر قرار می دهد و شاید بتوان فهمید که زبان و لفظ یک مقوله بسیار گسترده ای دارد که در بین قدما کم کار شده و شاید با بررسی این موضوع و نتایج ان بسیاری از ابهامات در تاریخ قران وسنت حل شود

بر این مبنا که عرض شد معنای آیه این می شود که سعه وجودی آدم بقدری هست که امکان علم به اسماء (یعنی علمی که با واسطه اسم و کلام است) را دارد و با بیان می تواند به علم برسد (علم ما منحصر در علم حضوری نیست بلکه از طریق کلام هم می توانیم به علم و ادراک متن واقعیت برسیم) اما شما این ظرفیت را ندارید مگر به تبع آدم؛ زیرا انباء توسط آدم به آنها انجام شد، و قبل از انباء آدم، خبر هم نداشتند، پس سنخ این تبعیت هم آنها را هم رتبه با آدم نمی‌کند. دقت کنید مثلا شاید از این باب که انسان به خاطر برخورداری از ذهن می تواند از طریق کلام به علم (علم حصولی برسد) اما فرشته چون ذهن ندارد اگرچه به خاطر اتحادش با انسان به تبع انسان از معلومات انسان مطلع می شود اما بالاستقلال امکان درک این معلومات را ندارد لذا مادام که انسانی باشد او خبردار می شود اما اگر انسان نباشد او مدرک نیست.
***
به ادامه کلام علامه برگردیم
و این خزائن یا مفاتیح الغیب لایتحقق بغیر الولایه: پس خدا در جبله آدم، ولایت و تخلق بجمیع الاسماء را گذاشت. (نفخت فیه من روحی، اجمال همین تفصیلِ علم آدم الاسماء ... است) و بدینسان حقیقت روح معلوم می‌شود: روحی، این روح فقط در آدم آمده، در سایر موارد مربوط به ملائکه: روحنا، روح الامین. خلاصه اینکه تعلیم اسماء = نفخ روحی، پس این تعلیم اسماء یک کلاس گذاشتن و انتقال مفهومی صرف نیست و نفخ روح هم یک دمیدن نیست، نفخ روح= جبله‌ی درک اسماء


ـ در آیه تعبیر اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون دلالت دارد بر امر مکتومی که عبارت «کان من الکافرین، کالبیان نسبت به این امر مکتوم است. (کلمه کنتم برای ظرفیت می اید وناظر بر اینکه ان چیزی که ادم را بر شما برتری میدهد ظرفیت درکش فی نفسه برای شما نیست ،و قید تکتمون به این اشاره دارد که در وجود شما اموری مکتوم و پنهان بوده است.همچنان که در ایه بعدی میفرماید فسجدو الا ابلیس ابی واستکبر و کان من الکافرین. این عبارت «کان» میرساند که ابلییس قبل از ایجاد ادم هم کافر بوده وسجده نکردن و مخالفتش ناشی ازمخالفت باطنی و مکتوم او بوده پس خداوند میفرماید من ان مخالفت پنهانی و مکتوم را هم می دانم)
ودر تفسیر قمی امده که مراد از تکتمون ملائکه ما کان یکتم ابلیس من عدم سجده لادم وروایاتی مبنی بر وعده دادن ابلیس به سایر ملائکه برعدم سجده برادم در صورت امر الهی
نیز آمده است.

یکی از بحثهای دشوار علامه این است که موطن تمایز و مبدئش کجاست: آیا از مرتبه دنیا شروع می شود یا قبل الدنیا هم هست. علامه در ص 29 می فرماید: «واعلم انا فصلنا القول فی رساله الافعال فی باب السعاده و الشقاوه و ان محتد هذه المعانی و منشعب السعاده و الشقاأ قبل نشاه الماده هذه» اما در اینجا (ص37) می فرماید: «وقد بینا فی رساله الوسائط ان هذه النشاه المتقدمه علی الدنیا لاتتمایز فیها السعاده و الشقاوه و انما موطن التمایز و مبدئوه الدنیا» چگونه می توان بین این دو کلام جمع کرد؟ ظاهر فرمایش علامه این است که تا قبل از خلقت موجودی به نام آدم، که ظرفیت دنیایی را با روح جمع کند، این تمایز حاصل نمی شده یعنی همان که قبلا عرض شد که هم روح شرط است و هم عالم خلق، به تعبیر دیگر، مرتبه روح است که ظرفیت سعادت و شقاوت (و در واقع ظرفیت اتحاد با بدن) را دارد، از آن جهت که این ظرفیت اولا و بالذات مال روح است، پس محتد هذه المعانی آنجاست، و از آن جهت که تا بدن نباشد این ظرفیت تحقق پیدا نمی کند پس موطن تمایز و مبدئش دنیاشت و لذا حال ابلیس در حال قبل از خلقت آدم، سایر ملائکه است و لذا مشمول خطاب سجده قرار گرفت (به قرینه الا ی استثناء) سپس از ملائکه جدا شد.


نکته بعدی که علامه بدان پرداخته این است
‌که در سوره بقره می‌فرماید: فازلهما الشیطان عنها فاخرجهما مما کانا فیه و قلنا اهبطوا... (آیه 36) در جایی دیگر قلنا اهبطا (طه/123) در روایت قمی :‌ لم یدخلها ابلیس. در مورد اهبطوا و اهبطا علامه دو احتمال می دهد. اهبطا که ناظر به آدم و حواست اما اهبطوا یک احتمال این است که ناظر به ابلیس است و احتمال دیگر اینکه ممکن است قلنا اهبطوا خطاب بخاطر ذریه آدم باشد و مویدش فاما یاتینکم منی هدی است که می‌دانیم شامل ابلیس نمی‌شود زیرا او یائس از رحمت بود و خدا گفته بود لاملئن جهنم منک و ممن تبعک...
اشکالی است در کیفیت وسوسه در بهشت در حالی که ممنوع الوورد بوده؛ و نیز چگونگی وسوسه آدم در حالی که معصوم بوده وسوسه شد که خلاصه پاسخ علامه این است که چون سعادت و شقاوت قبل هبوط متمایز نبوده است این اشکالات وارد نیست و بر همین اساس نتیجه می گیرند که معلوم می شود:‌ عصیان آدم منافی عصمت نبوده ‌بلکه عصیان جبلی ذاتی بوده که همان اختیاره الهبوط الی الدنیاست . آقای لاریجانی در اینجا درباره وسوسه در بهشت چند قول را در الکیزان استخراج کرده اند که حاشیه خوب و قابل استفاده ای دارند.