مقدمه 1ـ علیت : اقتضای قیام معلول به علت را دارد و معلول از تنزلات علیت است. علیت در مرتبهی معلول حضور دارد بدون جهات عدمی و نواقصش
مقدمه 2ـ عالم ماده، مسبوق است به:
ـ عالم مثال (غیر متعلق به ماده که در آن احکام ماده (بُعد) وجود دارد
ـ عالم روح (عقل) مجرد از ماده و احکام آن
نتیجه: انسان با جمیع خصوصیات واقعی و صفاتی و افعالیاش در عالم مثال موجود است بدون رذایل و نواقص و جهات عدمیهاش
1. علاوه بر عالم خلق، عالم امر وجود دارد. (تعبیر «امر» مختص به آثار اعیان نیست که بگوییم خلق خود اعیان و امر آثار آنهاست زیرا:
الف) روح که از اعیان است به امر نسبت داده شده است.
ب) ایجاد مفاد امر دانسته شده و ایجاد اعم از عین و اثر عین است.
2. عالم خلق، مرتبه تدریج ؛ و عالم امر، مرتبه غیر تدریجی عالم است.
نتیجه: در ما یتکون بالتدریج (موجودات جسمانی و آثارشان) دو وجه از خالق فائض شده:
الف) وجه امری غیر تدریجی
ب) وجه خلقی تدریجی
3. خلق تابع و متفرع بر امر است.
نتیجه: هر موجود زمانی متفرع بر موجودات عالم امر است و آنجا محیط بر اینجا موجودۀ معها قائمه علیهاست (امر تنزل پیدا کرده و مراتب سماء را ساخته به ارض رسیده است)
4. عالم امر ذو مراتب است؛ حداقل دو مرتبه مهم:
الف) مرتبه دارای حد: و کان امر الله قدرا مقدورا
ب) مرتبه بدون حدود و مقدم بر تقدیر: و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما تنزله الا بقدر معلوم
(موجودات این مرتبه چون حد ندارند فهی موجوده جمیعا بوجود واحد علی کثرتها)
5. این مرحله مبری از نقص، و طاهر و مقدس است.[1] دلیل:
الف) روح که از عالم امر است را به وصف قدس توصیف کرده: ایدناه بروح القدس، قل نزله روحالقدس
ب) سخن فرشتگان که مربوط به فوق ارض است: «نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» ای نظهر قدسک و طهارتک عن النواقص بذواتنا و افعالنا
چرا؟ 1) چون ذواتنا و افعال ذواتنا بامرک: بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون . (نحوه استدلال به آیه قابل توجه است ص 22)
و نیز در مورد ذوات «قل کل یعمل علی شاکلته» «کما بدانا اول خلق نعیده» «والبلد الطیب یخرج نباته ..» و نسبتش با فعل
2) استدلالشان که «اتجعل فیها من یفسد فیها» قرینهای بر فساد نداشتند غیر از «انی جاعل فی الارض خلیفه» یعنی از زمینی بودن، کشف فساد کردند، پس سمایی بودن، قدس و تسبیح گری میآورد.
6. وجه تسمیهاش به «امر» این است که لایحتاج فی وجوده الی ازید من کلمۀ «کن» (لذا ماده ندارد): به همین دلیل، از آن به «کلمه» و به «قضاء محتوم» تعبیر شده است. (تبدیل راه ندارد، زیرا تبدیل فرع و لوازم ماده و قوه است.)
7. روح مربوط به این عالم است.
8. روح غیر از بدن است اما با نفخه الهی با بدن متحد میشود و بعدا با جذب ربانی جدا میشود:
اتحاد با یک نفخهی الهی (سویته و نفحت فیه من روحی) ــ جدایی با یک جذبه ربانی (قل یتوفاکم ملک الموت الذی وکل بکم)
توضیح: حقیقت انسان (که با لفظ «من» تعبیر میشود) روح اوست: قل یتوفاکم : آنچه توفا شده نفس و روح انسان است که متحد با بدن است (ترکیب اتحادی نه انضمامی) تا حدی که او را به بُعد بدنی هم منسوب میکنند: منهما خلقنا کم ....، فیها تحیون و فیها تموتون و منها تخرجون.
9. جسمانیة الحدوث بودن روح: لانه نما علیها البدن
10. بعد از اتحاد روح با بدن و دریافت جوارح بدنی، دارای قوای سامعه و باصره و متفکره عاقله میشود [Eذهن و علوم حصولی مال حضور روح در عالم خلق است پس مرتبه ذهن دو مولفه دارد (الف) روح ب) عالم خلق)
در نتیجه: مهیا میشود برایش جمیع تصرفات جسمانی در عالم اختیار: مسخرات بامره، سخرکم ما فی السموات و الارض، سخرکم الشمس و القمر، سخر لکم اللیل و النهار
تسخیر به امر است نه به خلق، هر چند که هم للامر است و هم للخلق
11. نتیجهی اول: تفاوت اول روح با ملائکه: روح با این که مجرد و مبرا از نواقص و استعداد است، میتواند تنزل به این عالم بکند، متحد با جسم شود و در جمیع انحاء جسمی و جهات و استعداد صرف؛ اما ملائکه از افق مثال پایینتر نمیتوانند بیایند.
12. هبوط روح موجب انشعابات راه به دو شعبه میگردد.
الف) سعادت: حیات دائمی طیبه (بازگشت به مقام شامخ اول)
ب) شقاوت: هلاک و بوار، حیاتی در قالب مرگ : لایموت فیها و لا یحیی
13. نتیجهگیری دوم: تفاوت دوم روح با ملائکه : روح به واسطه نزول به این نشأه، در دو راهی قرار میگیرد و امکان دو عاقبت دارد، برخلاف ملائکه که فقط امکان سعادت دارند.
14. روحی مختص به مومنان هست غیر از روحی که همه از آن بهرهمندند که در جایی از آن با «کلمۀ التقوی» (جای دیگر: نور) یاد کرده پس این روح ملازم تقواست: اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه ؛ فانزل الله سکینته علی رسوله و علی المؤمنین و الزمهم کلة التقوی؛ که وقتی مومن گناه میکند، نزع منه روح الایمان.
15. روحی مختص به رسل هست غیر از آن دو که «نوری است که یهتدی به الغیر»(روح ایمان یهتدی به الانسان فی نفسه) : و کذلک اوحینا الیک روحا من امرنا... ولکن جعلنا ه نورا نهدی به من نشاء...
[«اوحینا الیک روحا» شاهد است بر اینکه وحی صرفا متعلقش کلام نیست]
16. این روح مهیمن بر روح ایمان است (اوحینا الیک روحا من امرنا ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان) [وجه استدلال: با دارا شدن این روح هم کتاب میفهمی هم ایمان را؛ پس این روح نه فقط کتاب میدهد (نورا نهدی به من نشاء) بلکه ایمان هم میدهد]
17. در نتیجه ،اختلاف این دو روح، تشکیکی است نه شخصی
18. این روح با روح انسانی متحد است: نهدی به من نشاء؛ و انک لتهدی الی صراط مستقیم
19. تفاوت سوم: منزلت روح برتر از ملائکه است و مهیمن بر آنهاست: ینزل الملائکة بالروح من امره، و هم بامره یعملون [شاید وجه استدلال به این آیه دوم این باشد که در آیه قبل بالروح را «من امر» دانست یعنی اگر «من امره»باشد بالروح است در نتیجه در آیه دوم هم که بامره است بس بالروح است: یعنی ملائکه به وسیلهی 1) روح که از امر است، 2) عالم امر، عمل (نزول) میکنند؛ پس برای امری بودنشان نیلزمند روحند، روح واسطه در ثبوت امر برای آنهاست. وجه دیگری که بر این استدلال میتوان یافت این است که: ملائکه بامره عمل میکنند + ملائکه بالروح نازل میشوند + نازل شدن یک عمل است = پس عمل ملائکه از جمله نزولشان بالروح است؛ پس روح حاکم (مهیمن) بر ملائکه است.
20. روح متحد با ملائکه و البته قائم بر آنهاست (مهیمن و مسیطر):
قل من کان عدوا الجبریل فانه نزّله علی قلبک، نزل به الروح الامین علی قلبک، نزّله الروح القدس [دلالت بر اتحاد جبریل و روح الامین و روح القدس میکند.] «روح، خلقٌ اعظم من جبرائیل و میکائیل کان مع رسول الله و هو مع الائمه
21. ملائکه در عین اینکه قائم به روحند، متحدند ذاتا و فعلا با آن
22. استشمام میشود که: روح مختص به رسل هم ذومراتب است زیرا درباره روح روایت آنها خلق عظیم اعظم من جبرائیل و میکائیل لمیکن مع احد ممن مضی غیر محمد و مع الائمه و یسددهم و لیس کلما طلب وجده
23. [در مرتبه روح، وحدت بر کثرت غلبه دارد: نحن والله الماذونون لهم یوم القیامه و القائلون صوابا. به تعبیر نحن توجه شود، اما در آیه «یوم یقوم الروح و الملائکه ... الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» هم الروح مفرد آمد و هم قال صوابا. و فیه اشاره الی توحید الارواح ما لایخفی.
24. ملائکه انوار الهیاند: جعلناه نورا نهدی به من نشاء من عبادنا، من الظلمات الی النور، لهم اجرهم و نورهم، مثل نوره ..، نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء.
جمع بندی نهایی
ـ عالم امر فوق عالم خلق و محیط بر آن است و حداقل دو مرتبه دارد :
- مرتبه بدون قدر (عالم عقل)
- مرتبه دارای قدر و اندازه وحد (عالم مثال)
ـ روح از عالم امرست و همان قداست و طهارت اولیه آن را دارد و ملائکه هم از این عالم اند.
ـ روح با این حال میتواند متحد با بدن شود و در جمیع انحاء و جهات استعدادی تصرف کند (تسخیر بوسیله امر (بالامر) است نه به وسیله خلق (بالخلق) هر چند برای مرتبه خلق (للخلق) هم هست) (تفاوت اول روح و ملائکه)
ـ روح بواسطه ورودش در بدن، امکان دو عاقبت (سعادت و شقاوت) پیدا میکند. (تفاوت دوم)
ـ علاوه بر روحی که در عموم هست [در قوس صعود] روح ایمان و روح مختص به رسل ( که این هم ذومراتب است) وجود دارد که با انسان متحد میشود و رابطه شان تشکیکی است نه چند روح متشخص.
ـ منزلت روح برتر از ملائکه است اما با ملائکه هم متحد میشود و قائم و میهنی بر آنهاست. (تفاوت سوم)
توضیح خاتمه:
تبیین تفاوت انسان و ملائکه، و بلکه تبیین چگونگی پیدایش تمایزات در مراتب عالی عالم که چگونه آفرینش انسان معادل میشود با تمایز روح، ملائکه و ابلیس؛ و از رهگذر آن پرداختن به متفرعاتی مانند عصیان آدم، توقف در بهشت...
1. سوال ملائکه استفهامی بود نه اعتراضی (به دلیل ختم آن به عبارت حکیم: انک انت العزیز الحکیم) اما تبیین مدعا:
خدا فرمود انی جاعل فی الارض خلیفه
سوال ملائکه: چگونه این امر ممکن میتواند شد زیرا
الف) اقتضای زمینی بودن فساد و سفک دماءست و این باخلافت ناسازگار است =- سوال از امکان
ب) اقتضای خلافت، تسبیح و تقدیس توست که ما این کار را انجام میدهیم =- سوال از لم و جرایی.
پاسخ: انی اعلم مالاتعلمون ـــ این پاسخ است، نه اینکه فضولی موقوف. دلیل:
- بلافاصله مالاتعلمون را شرح داد :علم آدم الاسماء کلها ثم عرضهم... فلما انباهم (نه علمهم)(یعنی شما نمیدانید اما آدم دانست، ولی وقتی به شما عرضه شد بازهم ندانستید و فقط خبردار شدید)
- بعد توضیح داد الم اقل لکم انی اعلم غیب السماوات و الارض (غیب السموات= مفاد لاتعلمون که به آدم تعلیم شد)
یعنی مرتبهای از علم من هست که شما بدان راهی ندارید بالاستقلال
و آن علم به کل اسماء (اسم عین مسمی است پس اسماء، خود این موجوداتند: شاهد: اول گفت علم الاسماء، بعد فرمود: باسماء هولاء) است که همان غیب السماوات و ارض (مقام خزائن) است
پس سعه وجودی آدم بقدری هست که علم به کل اسماء (و مظهر تمام صفات شدن) را داشته باشد اما شما این ظرفیت را ندارید مگر به تبع آدم (زیرا انباء توسط آدم به آنها انجام شد، و قبل از انباء آدم، خبر هم نداشتند، پس سنخ این تبعیت هم آنها را هم رتبه با آدم نمیکند. و این خزائن یا مفاتیح الغیب لایتحقق بغیر الولایه: پس خدا در جبله آدم، ولایت و تخلق بجمیع الاسماء را گذاشت. (نفخت فیه من روحی، اجمال همین تفصیلِ علم آدم الاسماء ... است) و بدینسان حقیقت روح معلوم میشود: روحی، این روح فقط در آدم آمده، در سایر موارد مربوط به ملائکه: روحنا، روح الامین. خلاصه اینکه تعلیم اسماء = نفخ روحی، پس این تعلیم اسماء یک کلاس گذاشتن و انتقال مفهومی صرف نیست و نفخ روح هم یک دمیدن نیست، نفخ روح= جبلهی درک اسماء
ـ در آیه تعبیر اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون دلالت دارد بر امر مکتومی که عبارت «کان من الاکافرین، کالبیان نسبت به این امر مکتوم است.
موطن تمایز و مبدنش دنیاست لذا حال ابلیس در این حال سایر ملائکه است و مسئول خطاب سجده قرار گرفت (به قرینه الا ی استثناء) سپس از ملائکه جدا شد
سوره بقره میفرماید: فازلهما الشیطان عنها فاخرجهما مما کانا فیه و قلنا اهبطوا... (آیه 36) در جایی دیگر قلنا اهبطا (طه/123) در روایت قمی : لم یدخلها ابلیس.
اما آیه 34 حجر: ناخرج منها فانک رجیم، موجب اشکالی است در کیفیت وسوسه در بهشت در حالی که ممنوع الوورد بوده؛ و نیز چگونگی وسوسه آدم د رحالی که معصوم بود
پاسخ: یظهر اینکه سعادت و شقاوت قبل هبوط متمایز نبوده است.
و معلوم می شود: عصیان آدم منافی عصمت نبوده بلکه عصیان جبلی ذاتی بوده که همان اختیاره الهبوط الی الدنیاست و ممکن است قلنا اهبطوا خطاب بخاطر ذریه آدم باشد و مویدش فاما یاتینکم منی هدی است که میدانیم شامل ابلیس نمیشود زیرا او یائس از رحمت بود و خدا گفته بود لاملئن جهنم منک و ممن تبعک...
ظاهر سیاق آیات: دخول آن دو در بهشت بعد از تسویه و نفخ و سجود بوده است
(روایاتی که میفرماید خدا از را جمعه آفریدو بعد از ظهر وارد بهشت کرد و چند ساعت بیشتر در بهشت نماند)
ـ و یظهر من الجمیع ان ذلک کان حالا برزخیا له و لزوجته و تمثل لهما الشجرة المنهیة فیها فاکلامنها و ظلما انفسهما و کان ذلک منهما هبوطا الی الارض و حیاة فیها و ظهور سوآتهما.
توضیح آقای لاریجانی درباره کیفیت وسوسه در بهشت در محال که ممنوع الورود بود.
1. بگوییم سعادت و شفاوت قبل از هبوط متمایز نموده به معنای شقاوت مترتب بر مخالفت با امر مولوی است نه مطلق طرد از مدارج کمال، [لذا وسوسه وی ، بروز اقتضای مرتبهاش بوده نه اغواء عصیان گری ای که در دنیا ممکن است، یعنی همان طور که عصیان آدم عصیان امر مولویت نیست اغوای شیطان نیز اغوای ناظر به سعادت و شقاوت نیست و از سنخ گناه برایش نیست] (این بیشتر با ظاهر قول علامه سازگار است)
اقوال دیگر علامه در المیزان درباره کیفیت مذکور
2. فاخرج منها مرجع ضمیر ملعوم نیست میتوان «از جمع ملائکه» ، «یا از مقام قرب» باشد، نه مطلق بهشت و سماء.
3. فاخرج منها میتواند کنایه از منع توقف دائمی ابلیس در کنار ملائکه باشد، نه از مطلق ورود وی که آیات استراق سمع شیاطین بر ورود و مرور آنها دلالت میکند
4. دلیل بر ورود ابلیس به بهشت برای وسوسه نیست الا در برخی روایات که ممکن است نقل به مضمون باشد. عبارت هذه الشجره هم لزوما اشاره به نزدیک نیست زیرا لازم میآید خدا هم گفت هذه الشجره نزدیک مکانی درخت باشد و هو محال. [این لازمه قابل قبول نیست زیرا خدا به عنایت مخاطب گفت هذه، نه خودش (و هو معکم) در مورد خدا صادق است نه شیطان. البته اصل احتمال منتفی نیست زیرا با توجه به احاطه بهشت بر دنیا (ارض)، آدم که در بهشت بود، میتواند مخاطب ابلیس که در ارض است واقع شود، هر چند چنین احتمالی در مجموع بعید است و لو که محال نیست]
ـ شجره حنطه (تمثیل حیات دنیا) بوده، جمیع اثمار بوده، علم محمد و آل محمد (غایت علم آدم الاسماء کلها که ولایت است) بوده؟ همگی ممکن است جمعا صحیح باشد
انا عرضنا الامانه ...انه کان ظلوما جهولا ..دلالت بر ظلم (جهالت) سابق میکند:
الف) اگر موطن عرضه، دنیا باشد: ظلم در نشئه سابق؛ و امانت، تکلیف است
ب) اگر موطن عرضه، قبل الدنیا باشد: ظلم در نشئه سابق؛ و امانت، ولایت است
هر دو صحیح است چون الدنیا جاریة علی ماجری الامر قبلها من سعادة و شقاوة
[1]. نکته: این مربوط به قوس نزول است وگر نه در قوس صعود، جهنم هم هست و شیطان ظاهرا تا عالم مثال صعودی راه پیدا میکند.
1. هر موجودی حقیقی خارجی از ابتدا تا انتها وجودش یک واحد است من حین یظهر فی الوجود ثم یدیم بقائه و حیاته المختصۀ به حتی ینتهی الی البطان و العدم
2. این وجود واحد منحل میشود به:
الف) امر ثابت فی نفسه کالاصل: ذات (انا)
ب) امور اُخر تدور علیه و تقوم به کالفرع و تتفرع علیه الاصل = عوارض و لواحق
تبصره: مجموع اینها نظام جزیی در موجود جزیی است و مجموع اینها نظام کل است.
3. موجود حقیقی (ذات) از زمان ظهور در عالم وجود، عوارضش به او ملحق میشود و با لحوق عوارض، استکمال پیدا میکند.
4. لحوق عوارض به ذات، به اقتضای ذات نسبت به آنهاست (یعنی اگر مانعی نباشد همه عوارضش به او میرسید)
لحوق العوارض بالذات باقتضاء مامن الذات لها، بمعنی ان الذات لو وضع وحده من غیر مانع تبعه عوارضه بارتباط معها فی الذات
5. این اقتضای ذات نسبت به عوارض در انسان،مقرون به علم است (ان هذا الاقتضاء من الذات لعوارضه مقرونۀ فی الانسان بالعلم)
نتیجه : استکمال انسان در لحوق عوارضش مقرون به علم است؛ بدین صورت که ملایم و غیر ملایم را با علم و ادراک تمییز میدهد و آنگاه اراده میکند: به سمت ملایم میرود و از ناملایم فرار میکند.
[6. مقدمهای که اول آورده: معانی نزد ما (صور علومنا الذهنیة) دو قسم است:
الف. حقیقی ـ مطابقی بها و معها دارد (مطابقه بهما و معما بحیث انها فی نفسها کذلک سواء انتزعنا منها تلک المعانی و تتعلقناها بها و اوقعنا علیها هذه المعانی اولا
ب) اعتباری ـ بدون مطابق خارجی و وابسته به فرض معتبر، یعنی ذهن برای آنها خارجیت وهم میکند، البته با استعانت از خارج: [«اعطاءحد الامور الخارجیه لها»: نوقعها علی الامور الخارجیه بحیث لو اغمضنا و قطعنا النظر عن التعقل و التصورلم یکن لها فی الخارج تحقق و لا لها وقوع]
7. وقتی انسان ادراک ملایم و غیر ملایم کرد، صورت ذهنیای به نام ضرورت یا امتناع (که آن را از ادراک ضروری خارجی گرفته (مثلا از نسبت شخصه الی شخصه او بعض اجزاء شخصه الی شخصه) ) را قرار میدهد بر آن. (از اولین اقتضای مذکور، وجوب و از عدم آن و حالت اباء، حرمت اعتبار میگردد) و این اعتبار اول، مانند ماده اولی برای تمام اعتبارات بعدی است.
8. انسان بخاطر تفنن احتیاجات زندگیاش و موانع پیش روی برآوردن آنها مضطر به زندگی اجتماعی میشود
الف. نیاز به تفهیم و تفهم ــ استفاده از لفظ: حتی یصیر اللفظ وجودا لفظیا للمعنی لا یلتفت عند استماعه الا الی المعنی
ب. تشریک مساعی و اختصاص آنچه آماده کرده به خود ــ اعتبار ملکیت که ریشهاش در اختصاص است و نیز اعتبار زوجیت (همچنین احتیاج هر کس به آنچه در دست دیگران است: اعتبار معاملات و سپس اعتبار پول)
ج. میل انسان به تخصیص منافع به خود ــ ظلم و تعدی ــاعتبار ریاست و قانون
9. این اعتباریات به لحاظ کثرت احتیاجات دامنه و سیعتری مییابد تا در جمیع شئون کلی و جزیی انسان اجتماعی سرایت میکند و لذا زندگی او محفوف به معانی و همیه (که حقیقتی در خارج ندارد) گشته که انسان در زندگی خویش دائما همین معانی اعتبار یه را دنبال میکند ولی آنچه در خارج واقع میگردد همان امور حقیقیه خارجیه است
10. پس: انسان در نشئه طبیعت ،تعلق تام به معانی سرابی و وهمی دارد که متوسط بین ذات و کمالات لاحقه به اویند. (این معانی وهمیه (اعتبارات) واسطه بین او کمالاتش میشود) هی المتوسطه بین ذاته الخالیه عن الکمالات و بین الکمالات الطارئة اللاحقه بذاته.
[خلاصه فصل: تکامل از طریق لحوق عوارض به ذات است. در غیر انسان اقتضاء ذات نسبت به عوارض در جلب عوارض کافی است اما در انسان مقرون علم است و محتاج اعتبار کردن و این اعتبار است جمیع شئون زندگی او را احاطه میکند.[1]
هدف فصل: تبیین اینکه چرا انسان اعتبار میکند و چگونه با این اعتبار کردن، مسیر کمالی خود را طی میکند و از مرتبه «قبل الدنیا» به مرتبه «بعدالدنیا» وارد می شود.]
1. الذی اعطی کل شی خلقه ثم هدی، الذی خلق فسوی و الذی قدر فهدی:
خدا بعداز خلقت اشیاء (اتمام ذات اشیاء)، برای آنها تقدیری معین نموده (تفصیل خصوصیات وجودیشان کل شی فصلناه تفصیلا) و سپس آنها را به خصوصیات مقدره هدایت میکند. این هدایت به این نحو است که اقتضاء ذاتی نسبت به کمالات وجودی شیء را در شیء قرار میدهد و این همان نظام حقیقی است
2. خلقنا الانسان فی احسن تقویم ... :
انسان پس از تکمیل خلقتش (احسن تقویم) [مراتب قبل الدنیا و اعطاء ظرفیتها] به اسفل سافلین رد میشود که همان زندگی دنیایی است. (استثنای مومنین هم منقطع است زیرا فرمود لهم اجر غیر ممنون و این در دنیا غیر متحقق است) + آیات دیگر (الیه یصعد الکلم الطیب، ثم ننجی الذین اتقوا، یرفع الله الذین آمنوا، لو شئنا لرفعناه بها، و ...)
3. انما الحیاۀ الدنیا لعب و لهو ... و فی الاخره عذاب شدید و مغفره:
زندگی دنیوی حقیقتش لعب (فعلی که غایتش خیالی است: اعتباریات) و لهو (آنچه به خود مشغول میسازد و مایه غفلت از غیر میشود: اصل قرار دادن اعتبار) است. زندگی دنیایی (= تعلق نفس به بدن و توسیط بدن در تحصیل کمالات) انسان را از هر چیزی، به خویش مشغول میکند. روح، خود را همان بدن میداند (قلمداد میکند) و حال و هوای او از عالم فوق (غیر عالم اجسام) منقطع میشود و همه عالم قبل را فراموش میکند و در هر چیزی دنبال مقاصد وهمیه میرود که اشباعش نمیکند. (خدا زمین را زینت [زینت: شیء جمیلی که همراه شیء دیگر میکنند تا آن را مطلوب کنند] کرده که مقصود انسان شود: لنبلوهم)
پس حیات دنیوی باطنش عذاب یا مغفرت و رضوان است: اگر مقصد دنیا شود ثمرهاش هلاکت است و اگر آخرت شود سعادت: (من کان یرید حرث الدنیا ...و من اراده الاخره و سعی لها سعیها ...)
4. ولو تری اذ الظالمون... ولقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم ... ضل عنکم ما کنتم تزعمون
پس حیات دنیوی سرابی خیالی است (همه اعضاء وقوایش اسبابش اعتباری و وهمی است و وهمی بودنش با مرگ معلوم میشود) - که البته تحتش اموری حقیقی است- و هرکس تک و تنها به سمت خدا برمیگردد و اعضا و قوا و اسبابی که بدانها تکیه میکرد را رها میکند و مییابد که همگی اعتبارات وهمی و فریب (غرور) بودهاند: فلاتغرنکم الحیوه الدنیا و لایغرنکم بالله الغرور، ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور، انما هذه الحیوه الدنیا متاع و ان الاخره هی دار القرار، انما مثل الحیاه الدنیا کماء ...فجعلناها حصیدا کان لم تغن بالامس
5. علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم
پس هر کس از نفس خویش به غیر خویش مشغول شود گمراه و سرگردان و هلاک خواهد شد (فمن شغل نفسه بغیر نفسه تحیر فی الظلمات.) چرا که انسان حیاتی در غیر ظرف نفس و وعاء وجودی خویش ندارد.
[جمع بندی و نتیجه گیری فصل: پس ما در دنیا و عالم اعتبار وارد میشویم برای اینکه امتحان شویم که آیا میتوانیم بفهمیم همه اینها اعتباری است و علم و قدرت فقط از آن خداست یا خیر:
اللَّهُ الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْما (الطلاق : 12)
وَ هُوَ الَّذي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُم (الأنعام : 165)
الَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (الملك : 2)
وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا (هود/7)
و همه چیزهای اینجا اباطیلی است که از دست می رود:
ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم، لقد تقطع بینکم و ضل عنکم ما کنتم تزعمون، فجعلناها حصیدا کان لم تغن بالامس، انا لجاعلون ما علیها صعیدا جرزا، متاع الغرور،
كَأَنَّ الصَّيْحَةَ قَدْ أَتَتْكُمْ وَ السَّاعَةَ قَدْ غَشِيَتْكُمْ وَ بَرَزْتُمْ لِفَصْلِ الْقَضَاءِ قَدْ زَاحَتْ عَنْكُمُ الْأَبَاطِيلُ وَ اضْمَحَلَّتْ عَنْكُمُ الْعِلَلُ وَ اسْتَحَقَّتْبِكُمُ الْحَقَائِقُ وَ صَدَرَت بِكُمُ الْأُمُورُ مَصَادِرَهَا (نهج البلاغه، خطبه 157) ]
جمع بندی دو فصل: روح با ظرفیتی اعظم از ملائکه آفریده میشود و عوالمی را طی کرده است و به عالم دنیا نازل میشود. در این روح، اقتضاءنسبت به کمالاتش قرار داده شده است در عین حال،حرکت کمالی انسان مقرون به علم حصولی است و از طریق اعتبار انجام میشود.
چون دوراهی شقاوت و سعادت دارد و نیز دنیا را زینت دادهاند که مقصود خود بپندارد و خود را مادی بداند، پس دو مسیر این مطرح میشود که یکی سرابی است و دیگری حقیقی.
سه مولفه اصلی تحلیل انسان
الف) فطرت، از عالم امر بودن و نازله بودن حقیقت وی
ب) ترکیب یا بدن و ورود در عالم دنیا
ج) اختیار و امکان دوراهی و حرکت با مکانیسم اعتبار (وهمیات را: الف- حقیقت میپندارد ؛ ب- فقط وسیله گذر قرار میدهد)
ـ نظم اساسا با غایتش شناخته میشود (شهید مطهری: مساله اصلی در برهان نظم، وجود غایت (هدفمندی) است.
- فلسفه چه کاری میتواند انجام دهد در این عرصه؟
الف. در شناسایی مکانیسمهای این اعتبارات و تفاوتهای آنها با واقعیات (یکی از کارایی فلسفه تفکیک امور حقیقی و اعتباری است) اگر معرفت شناسی را عین وجود شناسی دانستیم
ب. شناسایی غایت حقیقی انسان (انسان شناسی فلسفی)
ج. درک ناممکن بودن حل این مسأله توسط خود انسان بتنهایی ـــ نبوت ـــ ضرورت فقه ــــ جایگاه فقه درعلوم انسانی]