بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از بحثهای خوبی که در کلاس 2 مطرح شد توجه عمیق به معنای واقعیت و وجود است. نکته بحث این است که وقتی می گوییم «جامعه» واقعیت (یا وجود) دارد دقیقا از این دو کلمه چه چیزی را اراده می کنیم. وقتی می گوییم مثلا «دانشگاه» یک واقعیت برساخته است، آیا پارادوکسیکال سخن می گوییم (واقعیت است یعنی موجود است و برساخته است یعنی در ذهن است) یا معنای خاصی از واقعیت اراده کرده ایم؟
دعوای قبول یا عدم قبول اصالت جامعه (بین شهید مطهری و استاد مصباح یزدی) هم ظاهرا به همین برمی گردد. استاد مصباح تصویری از وحدت در عین کثرت (که هم وحدت حقیقی باشد و هم کثرت، یعنی هم وحدت واقعا موجود باشد و هم کثرت) ندارند و لذا منکر اصالت جامعه اند (هر دو در اصالت فرد توافق دارند بحث این است که آیا جامعه هم اصالت دارد؟)
یک مثال: هم من یک موجود هستم و هم تک تک سلولهای بدنم موجود هستند. از من من، موجود اصلی منم و از منظر آن سلولها موجود اصلی آن سلولها هستند و «من» یک امر انتزاعی است. هر دو واقعیت داریم و موجودیم.
توجه شود که ملاک موجودیت را ذیالاثر بودن دانسته اند و و فرق جمع جبری با جایی که موجود جدید حاصل می شود این دانسته اند که آیا این مجموع از اثری علاوه بر جمع جبری تک تک اجزایش بهره مند است؟ اگر این ضابطه را بپذیریم بسهولت می توان نشان داد که جامعه (و هر پدیده اجتماعی: مثلا دانشگاه) اثری غیر زا جمع جبری اثرات تک تک اعضا (اجزا)یش دارد.
اما نکته مهمی که از آن غفلت می شود خروج از افق ماتریالیسم است.
برای تسهیل مطلب نکته ای عرض می شود:
موجود «مجرد» یعنی چه؟ خصوصا اگر دقت کنیم که آنچه از این مفهوم داریم فقط یک مفهوم سلبی است: مجرد = موجودی که مادی نیست. متکلمین تنها مجرد عالم را خدا میدانستند و اینکه فلاسفه عقول را هم به عنوان موجودات مجردی غیر از خدا مطرح کردند یک شاهکار بود برای باز کردن معنای ایجابی تجرد اما به نظر می رسد چندان موفق نبودند زیرا گویی خدا از جنس عقول می شود! (البته نوعی نیمه مجرد هنوز در فضای مشایی وجود دارد که چون تماما مجرد نیست در بحث حاضر فایده ای ندارد مانند نفس که ذاتش را مجرد و فعلش را مادی می دانند)
به هر حال شیخ اشراق بحث را یک گام جلو برد و نشان داد که حتی اگر در باره خدا قائل به تنزیه محض شویم باز در حوزه مجردات تامه دو دسته قابل تمایز است: عقول عرضی و عقول طولی. در فضای صدرایی دیگر کاملا واضح شده بود که در عالم غیر مادی (که اسمش را عالم مجردات می گذاریم) لااقل عالم مثال را از عالم عقل می توان جدا کرد. پس تا اینجا به این مرحله رسیدیم که وقتی گفتیم تجرد فقط موجوداتی از جنس عقول قائل نیستیم.
اما این مطلب هنوز جای بسط دارد. آیا واقعا کلی طبیعی همان کلی سعی است؟ آیا طبایع کلیه واقعیت ندارند؟ و واقعیتشان از جنس واقعیت عقول است؟ (بحث اوسعیت نفس الامر از وجود) نکته مهم این است که کلمه «موجود مجرد» هنوز با مفهوم سلبی اش بیشتر شناخته می شود تا مفهوم ایجابی؛ یعنی به نظر می رسد هنوز حوزه های واقعیت موجود کاملا متمایز غیرمادی میتوان یافت که نه از جنس عقولند و نه از جنس عالم مثال.
به نظر می رسد واقعیت جامعه و پدیده های اجتماعی از این دسته باشند. اینها واقعیت دارند و وجود دارند زیرا اثر مستقل از اثر اجزای خود دارند و واقعیت و وجودشان مادی و فیزیکی هم نیست؛ پس با تسامح می توان گفت مجرد است؛ اما نه مجردی که منحصر در عقل و مثال و خدا باشد. نمونه بارزش دورکیم است که قائل به روح جمعی است در حالی که به وضوح ماتریالیست است و عوالم فوق طبیعت را با توتم و تابو توضیح می دهد. این روح جمعی را اثبات می کند که واقعیت دارد زیرا آثار دارد اما چگونه واقعیتی؟ امثال زیمل و وبر کوشیدند این روج جمعی را کنار بگذارند و کنش را جایگزین کنند برای توضیح پدیده های اجتماعی، اما آنها هم عملا واقعیتی به نام «معنا» را در کنش پررنگ کردند که واقعیت دارد ولی از جنس واقعیات ماورای طبیعت (عوالمی همچون عالم مثال و عقل و ...) نیست و البته در توضیح واقعیت معنا دچار چه تکلفاتی شدند تا کار به تئوری ساخت اجتماعی واقعیت رسید که اینها را کاملا برساخته معرفی کرد؛ اما آیا معرفی آنها به عنوان برساخته از واقعیت ذوالاثر بودن آنها می کاهد؟
میتوان همه اینها را واقعیت مجرد دانست اما باید بتوانیم این حوزه های دیگر از واقعیت را که از جنس مجرداتی که تاکنون می شناختیم نیستند متمایز کرد. به نظر می سد این مطلب هم از گیرهای فلسفه ماست و هم از از گیرهای جامعه شناسی به ویژه جامعه شناسی معرفت.