ضمن تبریک سال نو و تشکر از جناب آقای رسول صادقی، مطالب ایشان نیاز به اصلاحات مختصری داشت که متن اصلاح شده تقدیم می شود. ضمنا فایل ورد آن هم ضمیمه شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
نظریه انتقادی
نظریه انتقادی که زمینههای شکلگیریش را میتوان در آرای لوکاچ پیگیری کرد در همان فضای جامعه شناسی معرفت آلمان پدید آمد؛ ولی مولف (کنوبلاخ) این نظریه را در ذیل بحث جامعه شناسی معرفت آلمانی (شلر و مانهایم) نیاورده است چون اگر چه مانهایم وشلر از مارکس تاثیر گرفته بودند و قصد روشنگری واصلاح هم داشتند؛ اما بحثشان عام و در مورد مطلق جوامع بود، در حالی که نظریه انتقادی محوربحث هایشان تمرکز بر جامعه سرمایه داری ونقد آن وعلم حامی آن یعنی اقتصاد بوده است وکاری به دیگر جوامع نداشتند.
اولین نظریه پردازی که میتوان گفت زمینه نظریه انتقادی را فراهم کرد، لوکاچ است. لوکاچ در مباحث خود در حقیقت بین مارکس و وبر جمع کرده است و مسیر را برای نظریه انتقادی باز نمود.
انچه از مارکس گرفته: انسان در جریان کار ساخته میشود ولی چون در جامعه سرمایه داری کار کارگر به کالا تبدیل میشود (روند ابژه گی وشی وارگی طی میشود) وکالا هم از کارگر مستقل وجدا است برای همین هویت کارگر از کالای تولید او جدا است (کالا هویت طلسموارگی یاابژه گی بیدا میکند) مثلا گاهی اوقات ارزش یک کالا مانند اتومبیل از ارزش کارگر بیشتر میشود. درحقیقت این بیگانگی کارگر از کالا بخاطر وجود تقسیم کار است چون کارگر وقتی مجبور است یک قطعه از صدها قطعه این وسیله را درست کند یا ببندد (آن هم در نظامی که همه چیز استاندارد است یعنی به نحوی کاملا یکسان که نباید هیچ تعین خاصی از سازنده خاص در آن باشد؛ بلکه قطعات باید کاملا مثل هم باشند) برای همین نه خلاقیت خود را میتواند بروز دهد و نه وقتی آن وسیله ساخته شد احساس تعلقی نسبت به آن دارد چون صدها نفر دیگر در ساخت آن شریک بودند وخلاصه خودش وهویتش را در کالای که تولید کرده نمی بیند در نتیجه انسان از خود بیگانه میشود. در چنین فضایی علم اقتصاد به عنوان ایدئولوژی توجیه مناسبات مالکیت وتثبیت روابط طبقاتی شکل میگیرد
نکته : منظور از کارگر در نظام سرمایه داری شامل مهندس، کشاورز، معلم، پزشک و....هم میشود یعنی هر کسی که در این نظامی که تقسیم کار شده، دارد کاری انجام میدهد.
آنچه از وبر گرفته : عقلانیت ابزاری وشکل گیری بوروکراسی (روند عقلانی شدن جامعه)
حرف اصلی لوکاچ :
لوکاچ میگوید این روند ابژهگی (کالا شدن و بیگانگی کالا از کارگر) که مارکس میگفت نه فقط در حوزه علم اقتصاد، بلکه در کل علم مدرن رخ داده است. به عبارت دیگر اقتصادی که مارکس میگفت همان علم مدرن (عقلانیت ابزاری) وبر است ونظام سرمایه داری مارکس همان بوروکراسی وبر است.
در نتیجه متوجه میشویم که تفاوت لوکاچ با مارکس در این است که مارکس اقتصاد را ایدئولوژی نظام سرمایه داری میدانست ولی لوکاچ کل علم مدرن (از هگل وکانت تا پوزیتیویسم های منطقی) را ایدئولوژی نظام سرمایه داری میداند.
تفاوت لوکاچ با وبر در این است که وبر علت عقلانی شدن را دین (کالوینیسم) میدانست ولی لوکاچ علت عقلانی شدن را ناشی از خود وضعیت سرمایه داری میداند. اگر بخواهیم قرائت وی را به وبر نزدیکتر کنیم باید بگوییم که وبر کالوینیسم را در پیدایش سرمایهداری موثر دانست؛ اما درباره اینکه چرا اصلا قرائت کالوینی و پروتستانیسم پیدا شد بحثی نکرد؛ اما طبق عقیده لوکاچ بین وضعیت اجتماعی (سرمایه داری) و معرفت (در اینجا: کالوینیسم) رابطه دیالکتیکی وجود دارد یعنی هم معرفت (دین کالون) روی جامعه (سرمایه داری)تاثیر گذاشته و هم خودش از این عقلانیت خاص نظام سرمایهداری اثر پذیرفته است. ( البته این نکته را هم باید در نظر داشت که در این تحلیل، نهایتا جامعه ومعرفت دو چیز نیست بلکه یک چیز است)
لوکاچ معتقد است که تفکر بورژوازی ایدئالیستی وغیر تجربی است چون از واقعیت صحبت میکند بدون توجه به زمینه های اجتماعی آن. در حالی که تفکرتجربی تفکری است که رابطه معرفت وواقعیت را باید در نظر بگیرد.درنتیجه از نظر او نه فقط کانت و هگل، بلکه پوزیتیویسم های منطقی هم تفکرشان ایده الیستی است. کانت چون سوژه را از ابژه جدا کرد وسوژه جدا از ابژه معرفت را کسب میکند وبرای سوژه استقلال قایل شد برای همین غیر تجربی است. و پوزیتیویسم ها هم چون میگویند با مشاهده پدیده های منفرد میشود به واقعیت دست پیدا کرد. پس هر دو واقعیت خارجی را از ذهن ومعرفت جدا کردند.
فلذا میگوید هرچه هر چه روش شناسی رشد کند علم از حالت واقع نمایی دور میشود (روش شناسی یعنی فرمولازیزاسیون کردن پژوهش که کاملا از شخص و متن اجتماعی خود جدا شود و شخص دریگر نمی تواند خلاقیت خود را در آن اعمال کند)
راه حل لوکاچ برای این مشکل این است که از طریق تفکر دیالکتیک (گره زدن فکر به واقعیت) مشکل غیر تجربی بودن علوم را حل کند
توضیح تفکر دیالکتیک:
تفکر دیالکتیکی در مقابل تفکر منطقی است.در تفکر منطقی ما برای اثبات مدعی خود از قضایای این همانی استفاده میکنیم یعنی مثلا میگوییم :الف ب است ب ج است =الف ج است دراین قضایا اشکالی که میکنند این است که نتیجه داخل در مقدمات است (یعنی الف وج قبلا در مقدمات موجود بوده است.)
پس با نتیجه چیز جدیدی بیرون نمی اید. پس تفکر منطقی واقع نما نیست وضمنا متهم به محافظه کاری میشود وهمواره میخواهد نظم های موجود اجتماعی را توجیه کند. درحقیقت چون تفکر منطقی قیاسی بر اساس این تصور که حقیقت عالم عالم ثابتات است شکل گرفته این گونه میشود.
ولی در تفکر دیالکتیکی چون میگویند همه چیز در عالم متغیر است برای همین با روش منطقی (که میخواهد همه چیز را ثابت ببیند) نمی شود به واقعیت رسید. فلذا میگویند همواره واقعیت به ضد خودش تبدیل میشود (ضد در اینجا به معنای امران وجودیان لایجتمعان است که به یک معنا همان غیر است) ودر اثر درگیری با ضدش تبدیل به واقعیت برتر دیگری میشود.به این مدل (به ترتیب) مدل تز آنتی تز وسنتز میگویند که ساده ترین شکل توضیح مفهوم دیالکتیک است.
خلاصه در تفکر دیالکتیکی از تقابل وتضادی که بین واقعیت ها هست یک زایایی و رویشی ایجاد میشود. در دل تفکر دیالکتیکی است که تفکر انتقادی شکل میگیرد. تفکر انتقادی، تفکری که به نحو دیالکیتیکی همواره وضعیت موجود را به چالش میکشد ولی هیچ آینده قطعی نهایی تصویر نمیکند زیرا خلاف نظام تفکر دیالکتیکی است وموجب ایستایی عالم میشود.
_لوکاچ با مدلی که ارایه میدهد این اشکال را که «چرا در اروپا که سرمایه داری به اوج خود رسیده بود مارکسیسم شکل نگرفت ولی در شوروی (که هنوز در وضعیت فئودالی بود تا سرمایهداری) شکل گرفت» را حل میکند. او بین آگاهی ذهنی طبقاتی وآگاهی عینی کاذب فرق میگذارد. او میگوید این طبقه در حقیقت میتواند واجد آن آگاهی طبقاتی شود؛ اما این گونه نیست که حتما به نحو خودآگاه باشد؛ اگر طبقه کارگر به این آگاهی ذهنی طبقاتی در بستر جامعه خودآگاهی پیدا کند مردم آگاه میشوند ولی اگر این اتفاق نیفتد اگاهی عینی کاذب به وجود میاید در این حالت شخص کارگر متوجه نیست که دارد استثمار میشود توسط نظام سرمایهداری. در نتیجه لوکاچ میگوید آگاهی طبقاتی باید عینی شود و در صورتی میتواند عینی شود که که وضعیت خودش را از طریق عمل خودش درک کند یعنی درک کند که من کارگر همه کاره هستم. برای اینکه این مطلب رخ دهد کارگر باید به دنبال نماینده سیاسی باشد و حزب کمونیست را به عنوان وجدان خودآگاه خود به رسمیت بشناسد. در واقع این مطلب لوکاچ که کارگر دچار آگاهی کاذب شده هم مارکسیسم را از آن اشکال معروف نجات داد و هم زمینه بحثهایی شد که متفکران مکتب انتقادی بعدها تحت عنوان صنعت فرهنگ مطرح کردند.
هورکهایمر:
او میگوید :علم ونظریه پردازی باید رابطه بین معرفت وواقعیت اجنماعی باشد ولی در دوران مدرنیته ودر فضای پوزیتیویسمی این گونه نیست فلذا نظریات باید انتقادی باشندیعنی دائما وضع موجود را به چالش بکشند به عبارت دیگر نظریات نباید موارد منفرد را بررسی کنند وبخواهند صرفا یک گزارشی از وضع موجود بدهند بلکه باید به شکل دیالکتیکی واقعیت اجتماعی را بررسی کنند.
مثال : پوزیتیویسم ها وقتی میخواهند یک واقعیت اجتماعی مثل بیمارستان را مطالعه کنند نهایتا آنچه را در بیرون مشاهد میشود ثبت و ضبط میکنند و گزارش میدهند ولی انتقادی ها میگویند با مراجعه به خود واقعیت، به ضد آن پی میبریم. مثلا هدف از بیمارستان درمان بیماران است اما با مطالعه بیمارستان فعلی میبینیم این بیمارستان بیش از آنکه درصدد درمان بیماران باشد به یک بنگاه اقتصادی تبدیل شده است که مساله اصلی خود را درآمدزایی پزشکان و ... قرار داده است و اگر پول واریز نشود، درمان صورت نمیگیرد. پس این تز خودش آنتی تزش را در درون خود ایجاد کرد و اکنون باید به سنتز برسیم یعنی وضعیتی را در نظر بگیریم که هم درمان انجام شود و هم پزشکان به منافع خود برسند؛ پس به دنبال نسخه ای از بیمارستانی هستند تا به وضع آرمانی نزدیک تر باشد: «اگر فقط بیمارستان را با بیمار توصیف کنیم =تز , اگر بیمارستان رابا سیستم اداری ومالی بررسی کنیم =انتی تز , چگونه بیمارستانی بسازیم که هم به پول برسیم هم به وظیفه درمان گری =سنتز» این مطلب حاصل رویکرد دیالکتیکی است؛ و این سیر ادامه دارد زیرا دوباره همان وضعیت جدیدی که طراحی میکنیم خودش به صورت تزی درمیآید که ضد خودش را در خودش پرورش میدهد و ....
هورکهایمر با این مدل به سراغ خود روشنگری میرود و میخواهد روشن گری را تحلیل کند. او میگوید روشنگری (مدرنیته) برای طرد ایدئولوژی و رها کردن انسانها از ایدئولوژی آمد ومیگفت که دین ایدئولوژیک است ولی الان خودش ایدئولوژیک شده است چون خاصیت معرفت، ابژه کردن است واز طریق ابژه کردن تسلط پیدا میکند.
توضیح بیشتر : منظور از معرفت معرفت حصولی است. وقتی با معرفت حضوری به واقع علم داریم، واقعیت و معرفت درهمتنیده است؛ اما همین که این معرفت را به معرفت حصولی تبدیل میکنیم، تصویر واقعیت از متن واقعیت متمایز میشود و لذا وقتی از طریق معرفت حصولی واقعیت را مطالعه میکنیم در حقیقت داریم واقعیت را ابژهای میکنیم که قرار است از طریق اعلم (معرفت ذهنی) بر او سلطه پیدا کنیم؛ در این حالت با علم به دنبال تسلط بر واقعیت هستیم درنتیجه در علم مدرن، علم تسلط است؛ وهر چه تسلط بیشتر شود جدایی سوژه از ابژه شدیدتر میشود.
وقتی این مدل علم پوزیتیویستی به حوزه مطالعات انسانی کشیده شد،رابطه ابژه گی با طبیعت تبدیل شد به رابطه ابژه گی با انسان های دیگر. در واقع فیلسوفان روشنگری درصدد آزادی انسانها از سلطه (سلطه دین) بودند و راه آن را علم معرفی کردند و کوشیدند با علم دین را کنار بزنند؛ اما خود همین علم، در درون خود میل به سلطه داشت و نهایتا به سلطه هرچه بیشتر انجامید؛ آنها خواستند انسانها آزاد شوند ولی با ترویج نگاه ابژگی به همدیگر، عملا انسانها را به سمت سلطه سوق دادند: یعنی خود انسان در نظام سرمایه داری قیمت گذاری میشود واقتصاد کالایی شکل میگیرد. وقتی در این نگاه ابژگی انسانها به عنوان وسیله برای اهداف نظام سرمایهداری نگریسته میشوند وثمره این فرایند میشود توحش مدرن وکوره های آدمسوزی هیتلر (در فضای مدرن باید به همه چیز به دید هدف وسیله نگاه کرد)
هورکهایمر همچنین میگوید : فکر نکنید که این نظریه ما هم خودش ایدئولوژیک است خیر ایدئولوژیک نیست چون ما از روش دیالکتیکی سراغ واقعیت میرویم ودر روش دیالکتیک واقعیت مرتب در حال نقد شدن وتغییر است پس با این جمله که (ایدئولوژی وابسته به هستی است) نمی تونید مارا ایدئولوژیک زده خطاب کنید.
-مانهایم میگوید بیمارستان را از دید بیمار هم ببین ولی هایمر می گوید نیازی نیست از دید بیمار ببینید بلکه خود بیمارستان را که ببینید میتوانید واقعیت را بفهمید .
-هایمر میگوید جامعه مدرن دستگاه تولید کننده آگاهی است که موضوع اصلی آن فردیت است این فرایند توسط صنعت فرهنگ بوجود می آید .
صنعت فرهنگ دو خصوصیت مهم دارد یکی اینکه مرز امر حقیقی از مجازی برداشته میشود ودیگر اینکه نیم آموزش پیدا میشود ونیم آموزش هم یعنی اینکه هدف علم در این سیستم این است که بگوید واقعیت همین است (نفهمیدن واقعیت حقیقی) =ذهن متعلم هم آگاهی کامل ندارد وتسلیم وضع موجود میشود .از طرفی رسانه هاهم به مردم آگاهی کاذب وغیر مورد نیاز شان را به آنها میدهد.,