بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه سوم:
جمع بندی مسایل مطرح شده در جلسه اول: سه مساله زیر، مسالههای اصلی انسانشناسی در نظریات غربی است که در جلسه قبل بدانها اشاره شد. در قبال دو مساله اول تقریبا اتفاق نظر دارند اما تنوع تئوریهایشان ناظر به مساله سوم است:
1-مساله منشا انسان (تکامل داروینی)
2-غایت انسان (سلطه بیشتر (رفاه) یا آزادی)
3- ذات انسان در گروی چیست؟ ممیزه انسان در گرو چیست؟ ما در این جا میرویم به سراغ بخش هایی که انسان ها در ان مشترکند مثل ناطق بودن و....؛ اما اینها این ممیزه را در این مساله جستجو کردهاند که انسانها برخلاف سایر موجودات زنده، با اینکه به لحاظ زیستشناسی این اندازه شبیهاند، به لحاظ جوامع انسانی این اندازه متفاوتند. در واقع ممیزه انسانی را در اینکه چرا چنین تفاوتی در حوزه انسانی وجود دارد تعقیب کردهاند؛ یعنی بر مابهالامتیاز انسانها و جوامع انسانی از هم تاکید کردهاند، برخلاف ما که بر مابهالاشتراک انسانها تاکید میکنند؛ و آنها همین مدل مابهالامتیازی در نوع بشر را (که در هیچ نوع دیگری وجود ندارد) ممیزه اصلی انسان در نظر گرفته اند. تذکر این نکته از این جهت بود که در قبال تئوریهای اینها اینکه ما بر امر مشترک انسانی (حیوان ناطق، فطرت، حی متاله و ...) تاکید کنیم، ما را وارد گفتگو با آنها نمیکند. این مطالب به عنوان مبنای بحث ما باید مطرح شود، اما پاسخ مساله اینها نیست.
پس نکته مهم در تئوریهای اناسنشناسی غربی این است که تفاوت انسانها (با تاکید بر نگاه جمعی، یعنی تفاوت جوامع انسانی) چگونه تبیین میشود؟
از باب نمونه به دو سوالی که به عنوان مهترین سوالات انسانشناسی در کتاب تاریخ انسانشناسی آمده دقت کنید:
1) چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم؟ آیا دیگران هم مثل ما هستند یا کاملا متفاوتند؟
2) کلیگرایی (آیا اشتراکات جهانشمول باید محور قرار بگیرد و همه یکسان شوند) یا نسبیگرایی (ویژگی های خاص هر جامعه، محور قرار گیرد و تنوع فرهنگی به رسمیت شناخته شود)
مروری بر نظریات کلان انسان شناسی غرب:
اکنون مروری داریم بر مهمترین نظریههای غربی برگرفته از کتاب اقای ناصر فکوهی (که احتمال دادیم ایشان عمدتا ناظر به کتاب تاریخ انسانشناسی کتابش را تدوین کرده باشد)
الف)ریشه های اولیه
ایشان برخلاف کتب رایج (از جمله همین کتاب فوق) که ریشهها را از یونان باستان شروه میکنند، از ادیان شروع کرده، که توجه خوبی است ولو بحث ضعیف است. اما تدوین آن به صورت یک رشته (که محل اصلی بحث ماست) به قرن 18 برمیگردد و مساله استعمار:
استعمار پس از سلطه نظامی نیازمند سلطه سیاسی بود و در این زمینه دو چالش داشت:
- چالش در شناخت مردم محل سلطه به خاطر تفاوت آنها با خودشان،
- توجیهاتی که با توجه به موج دموکراسی خواهی دولت مدرن، در جامعه خود با ان روبه رو بود.
از اوین توجیهها نژادگرایی بود (مثلا کنت دوگوبینو)، مبتنی بر دو مولفه:
1- باور به تقسیم بندی بیولوژیکی انسان فراتر از قومیت و ملیت
2- طبقه بندی سلسله مراتبی نژادها بر اساس خصوصیات بیولوژیک
برخی وقایعی که این نیاز را نشدید کرد:
- بحث فتح امریکا و تشدید حرکات استعماری در جهان
- قدرتیابی اسلام در مرزهای شرقی
- آزادی یهودیان فرنسه و رقابت آنها با سایر فرانوسیان
- نیاز به توجیه ایدئولوژیک تجارت بردگان و خشونتهایی که لازمه آن بود.
اینها زمینهای شد که اولین تئوریهای کاملا با توجیه برتری نژاد اروپا بر سایر نژادها (برتری طبیعی انسان مدرن) شروع شود و بقیه تئوریها به نوعی واکنش به این بود.
ب) تئوریهای کلاسیک
اهم تئوریهای کلان به همین تئوری تکاملگرایی (تطورگرایی) و چهار تئوری در مقابل آن برمیگردد، سپس ایشان (آقای فکوهی) حدود 10-12 تئوری که میتوان آنها را تئوریهای معاصر نامید (در نیمه دوم قرن بیستم پیدا شده و طرفدار دارند) مطرح میکند. ما ابتدا گزارشی میدهیم و در جلسه بعد یک دستهبندی کلان از اینها ارائه خواهد شد.
1- تطور گرایی: (تکاملگرایی؛ اسپنسر- مارسل موس)
باور به یک سیر پیش رونده در عقل و قوای ادراکی انسان در یک تکامل خطی تاریخی (اصل ذاتی و طبیعی تغییر بر اساس علوم طبیعی و قوانین طبیعی)
در واقع مساله تفاوت جوامع را این گونه ارزیابی میکند که انسان ها در روند تکاملی خود سلسله مراتبی را طی کردند و در مرحله پایانی این مسیر تکاملی انسان غربی جای دارد ولی انسان های غیر غربی در مراتب پایین تر جای دارند.
نکته1: باقی دیدگاه های موجود در نظریات تکاملی در مقابل نظریه تکامل گرایی است.(تطور گرایی)
نکته2: وقتی میگویند فلان دیدگاه در مقابل دیدگاه دیگری است یعنی شباهت های بسیاری دارند لکن تفاوت هایشان گرچه محدود است ولی بسیار بروز پیدا میکند. لذا همه دیدگاههای قبلی مثلا سابقه داروینی انسان را قبول دارند و انحصار انسان در عالم ماده و ... . پس با تکاملگرایی، تنها در تبیین تفاوت جوامع انسانی مخالفند (که این تکامل بر اساس قوانین طبیعی تکامل باشد) اما در سایر مولفهها با آن همراهند.
2-اشاعه گرایی:
شخصیت مهمش بواس(امریکایی) است و طبقهبندی انسانشناسی به چهار حوزه که در جلسه قبل گفته شد نظر اوست. محور تحلیل وی تامل است بر:
- تغییرات فرهنگی: چرا پدیدههای فرهنگی تغییر میکنند؟
- شباهتهای فرهنگی: چرا پدیدههای فرهنگی در فرهنگهای متفاوت، شبیه همدیگرند؟
تغییر ناشی از تاثیرپذیری از محیطی بیرونی (انتقال [مهاجرت] ، همجواری، تقلید و فرهنگپذیری)
3-کارکردگرایی: (مالینوفسکی)
در تحلیل هر پدیده اجتماعی به دو مولفه باید توجه کرد:
الف:جامعیت:هر پدیده میبایست به عنوان جزیی در نظر گرفته شود که درون یک کل قرار میگیرد، با توجه به اصل پویایی(پدیدهها دائما از سطحی به سطح دیگر در حرکتند؛ دائما و فقط در نقش جزء یا کل نیستند)
ب: سودمندی: هر پدیده ای باید دارای نوعی تاثیرگذاری باشد و در جامعهای که در آن به وجود آمده، به نیازی پاسخ گوید (ضرورت کارکردی)
ابداع روش مشاهده مشارکتی توسط مالینوفسکی.
وی کارکردها را در نیاز های فردی و بیولوژیکی میدید (برخلاف دورکیم و رادکلیف که کارکرد را پاسخ به نیازهای اجتماعی میدیدند.
4-ساختار گرایی: (تحت تاثیر زبان شناسی سوسور)
هر پدیده انسانی میبایست در درون ساختار (درون نظام یا الگویی که این پدیده جزیی از آن است) درک شود؛ نه به عنوان جزیی مستقل و ذرهای جدا از متن و زمینهاش
الف:ساختارگرایی کارکردی: (کارکردگرایی ساختاری) رادکیف- براون.
ب:ساختارگرایی: لوی- اشتراوس (کارکردها را در نیاز اجتماعی میدانند) وجود فرایندها و مکانیسمهای مشابه در اندیشه انسان تحت تاثیر زبانشناسی
نکته: کارکردگراها و ساختارگراها هردو در مقابل نگاه اتمیستی است با این تفاوت که در کارکردگرایی، پدیده جزیی از یک فرایند درک میشود(تاکید بر پویایی) اما در ساختارگرایی پدیده به عنوان جزیی از یک موقعیت (تاکید بر ایستایی).
ساختار: استقرار افراد در مجموعهای تعریفشده از مناسبات نهادینه؛
کارکرد: سهم یک ارگان در کارکرد سایر ارگانها و در حفظ کل جامعه.
5- فرهنگ و شخصیت (فرهنگگرایی) (ساپیر)
ریشه در آرای فروید و ضمیر ناخوداگاه دارد. در مقام این تحلیل که فرد چگونه شکل میگیرد و چگونه رفتار میکند (فرهنگ، مجموعه رفتارهای مشترک بین افراد جامعه مفروض، و نتیجهای است که از این رفتارها در مادیت رخ میدهد. اینها از دلایل و عوامل شکلگیری شخصیت به شکلگیری فرهنگها میرسند.
مارگارت مید(جریان فیمینیسم) نیز ریشه در این تفکر دارد.
ج) تئوریها وجریان های معاصر (نیمه دوم قرن بیستم):
بعد از جنگ جهانی دوم تفوق دیگاه های گذشته از بین میرود. در این بخش جناب اقای فکوهی آراء را در ضمن ده دیدگاه مطرح کرده است:
1-محیط شناسی فرهنگی: (انسانشناسی محیطشناختی) (اکولوژی) (نوتطورگرایی)
به نوعی تطور گرا هستند ولی با یک سری اصلاحات تکامل طبیعی را با بحث های محیطی و اکولوژی گره زدند و لذا میتوان اینها را به نوعی جمع بین تطورگرایی و اشاعهگرایی دانست که با هریک تفاوتی دارند:
تفاوت با تطور گرایی: قائل به تکامل چند خطی هستند، تطور نظمی مشخص ندارد، تکامل لزوما نقطه جهش ندارد)
تفاوت با اشاعه گراها (بواس): خاص گرایی فرهنگی را قبول ندارند.
2-ماتریالیسم فرهنگی: جوامع انسانی نظامهای اجتماعی- فرهنگی هستند که شناخت این نظام ها میبایست از روی «محصولات مادی آنها» و «شرایط مادی که در آن زندگی میکنند» انجام شود.
3-انسان شناسی فیمینسم و جنسیت:
توجه شود که فمینیسم سه نسل دارد:
الف: نسل اول، بیشتر عملگرا بودند بدین معنا که میخواستند نشان دهند که زنان در هر عصهای میتوانند وارد شوند. در انسانشناسی نیز، نسل اول همانند مردان اقدام به مشاهده مشارکتی در جوامع بدوی میکردند.
ب: نسل دوم: جریان معروف که اهل اعتراض تئوریک بودند. تفکیک میکردند بین جنس و جنسیت (sex & gender) و میگفتند تلازمی بین این دو نیست (زنانگی، نه یک موقعیت بیولوژیک، بلکه یک موقعیت اجتماعی- فرهنگی است که بر زنان تحمیل شده و باید با آن مبارزه کرد. (لذا تلاش در جهت بر طرف کردن فرق های مردان با زن ها داشتند) محصولات علمی قابل اعتنا در انسانشناسی ندارد و محصولاتشان دارای سوگیری است.
ج: نسل سوم، که در ایران کم معرفی شدند، عده ای هستند که قائل اند به تعامل بین جنس و جنسیت و قبول حضور عنصر بیولوژیک در فرهنگ. (کارهای علمی قابل اعتنا در انسانشناسی دارند و انسان شناسی جنسیت در این مرحله انجام شد، که حتی انسانشناسی مردان هم مطرح شد)
4-انسان شناسی شناختی: (cognitive) (ethno science)
شاخه ای از علوم شناختی (cognitive science) هستند که به شدت ماتریالیست است. شناخت را صرفا محصول فعالیتهای مغز هستند و میخواهند عناصر فرهنگی را به این ساحت شناختی برگردانند.
5-انسان شناسی دینی تفسیری و نمادین :
بهتر است به دو قسمت تقسیم شود:
الف: انسان شناسی دینی، که بهتر است آن را انسانشناسی دین بدانیم؛ یعنی مواضعی است که پارهای از انسانشناسان درباره واقعیتی به نام دین اتخاذ کردهاند.
ب: انسان شناسی تفسیری ونمادین: اینها بر این باورند که فرهنگ مجموعه ای از معانی است که از خلال نمادها درک و تفسیر میشود. تفاوتش با انسانشناسی شناختی در این است که آنها بررسی معانی را تنها از خلال زبان انجام میدادند؛ اما اینها زبان را یکی از حوزههای نماد میدانند، نه تنها حوزه.
اینها در مقابل دو گروه هستند:
- ماتریالیسم فرهنگی. معتقدند که آنها بین علت و معلول خلط کردهاند (اشیا و مادیات و ... تبلور ذهنیات و تفسیر نمادین است نه بالعکس)
- ساختارگرایی لوی اشتراوس: معتقدند که نمادها دارای معانی مستقلی هستند و درون مجموعههایی هم که قرار میگیرند منفعل محض نیستند.
6-مکتب منچستر
یک سلسله تحقیقات مردمشناسی و پژوهشهای میدانی گسترده است که توضیح خوبی درباره وجه جمعشان داده نشده. ظاهرا وجه جمعشان این است که تحلیل اصلی در شناسایی جوامع انسانی را بر تضاد وتعارض بنا مینهد و مثلا هم تقویت انسجام اجتماعی را به تضاد (مثلا در مقابل دشمن) برمیگردانند و هم تضعیف آن را.
7-انسان شناسی اقتصادی و مارکسیستی
مارکس جوامع انسانی را بر اساس شیوه و ابزار تولید تحلیل میکرد، بعدیها اصلاحاتی کردند: گرامشی، مفهوم هژمونی (دلیل قدرتمندی طبقه حاکم، نه فقط در اختیار داشتن ابزار تولید، بلکه القای ایدئولوژی خود به عنوان ایدئولوژی همگانی است؛ و مکتب مطالعات فرهنگی بیرمنگام تحت تاثیر وی پیدا شد که نقش رسانه و ... را در این بازتولید ایدئولوژی حاکم تعقیب کرد؛ مکتب فرانکفورت، به نقد استیلای قدرت سرمایهداری از طریق ایدئولوژی تکنوکرات و پوزیتیویستی پرداخت؛ و ساختارگرایی آلتوسر، با تک بعدی شدن مارکسیسم در بعد اقتصادی مخالفت کرد و سه اصلاح در مارکسیسم پدید آورد: توجه توامان به سه بعد اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک؛ مخالفت با جبرگرایی روبنا و زیربنا؛ و همسازی علتهای مختلف در حرکت تاریخی ( فرایندهای تولید (جامعه و کار و ...) همواره در ارتباط با فرایندهای بازتولید (خانواده، فرزندآوری، فرهنگ) است.
8-انسان شناسی سیاسی
در موضوعاتی مانند بررسی اشکال قدرت سیاسی، پیوند سیاست و تقدس، نسبت قدرت و خویشاوندی وارد شد.
9-انسان شناسی اجتماعی بوردیو
منشها نظامهایی از قابلیتهای پایدار و قابل انتقال (از طریق آموزش و فرایند اجتماعی شدن و تقلید و ...) هستند که ساختارهای بیرونی افراد را درونی میکنند (با عمل خود ساختارها را بازتولید میکنند) و ساختارها روابطی اجتماعیاند که میان بازیگران با قدرتهای نابرابر ایجاد میشود با هدف تداوم حاکمیت و استیلا درون یک میدان (میدان: عرصهای که در آن نیروهای بالقوه و بالفعل وارد تبادل با هم میشوند)
10--پساساختارگرایی (پسامدرنیسم؛, سایبرنتیک)
چالش در مسلمات مدرنیته درباران انسان. امثال لاکان، بارت، لیوتار، بودریار (واقعیت همواره با فراواقعیت تبدیل و قابل دستکاری میشود) دریدا (نظام اندیشهای کلاممحور بوده و همواره یک مرکز میگذاشته و تقابلهایی را رقم میزده و با ساختشکنی باید مرزهای این تقابلها را شکست) فوکو (آنچه به عنوان حقیقت عرضه میشود در طول تاریخ توسط قدرتها و برای تثبیت قدرت خود شکل میگیرد.