loader image
پرش به محتوای اصلی
خانه

ریشه های علوم انسانی در غرب(ریشه تاریخی)

ریشه های علوم انسانی در غرب(ریشه تاریخی)

از Deleted user در
Number of replies: 2

ریشه های علوم انسانی در غرب:

1. ریشه علوم طبیعی: شناسایی واقعیت برای تصرف در آن( رویکرد پزیتیویستی از این زاویه وارد شده است ) در کشور ما نیز غالبا این رویکرد شناخته شده است.

2. ریشه اخلاقی(حکمت عملی) که علوم انسانی از سنخ حکمت عملی است و به هنجار‌ها می‌پردازد.

3. ریشه زبان (زبان شناسی) ساختارگرایی.

تفاوت ساختارگرایی و ذات‌گرایی در پاسخ به این سوال است که آیا کلی امر واقعی است یا نه؟

ذات‌گرایی کلی را امر واقعی می‌داند.

افلاطون کلی امر واقعی است ( عالم مُثُل افلاطونی)

ارسطو کلی امر واقعی است ( کلی طبیعی: کلی در ضمن افراد)

در قرون وسطی مقابل جریان ذات‌گرایی، جریان نومینالیستی شکل گرفت که قائل بود : کلی واقعیتی ندارد و فقط یک لفظ است برای اشاره است، اسم انسان یک لفظ برای اشاره است.

ساختارگرایی یک نوع جریان نومینالیستی است، از این جهت که ذاتی را قائل نیست و درباره مطلق معنا است.

ما ( ذات گرایان) می‌گوییم که هر لفظی یک معنای مستقلی دارد و معنا وضع برای لفظ شده است. ساختارگرایی این معنای مستقل را قبول ندارد و الفاظ را ساختارهایی می داند که دارد به ما القاء می‌شود.

در ساختارشناسی از همنشینی و جانشینی استفاده می‌شود. به این صورت که معنای کلمه (لفظ) را با توجه به قرار گرفتنش در جمله و نسبت با کلمات دیگر معنا می‌کنند و لفظ دارای معنای مستقلی نیست.این ساختارگرایی از زبان شروع شد و به تمام مسائل دیگر انسان تسری پیدا کرد. مثل بحث اصالت دورکهایم که تابع همین ساختارگرایی سوسور است.

4.ریشه تاریخی علوم انسانی:

سیر بحث

حرکت وثبات

دعوای بین هراکلیتوس و پارمنیدس درباره حرکت و ثبات در یونان باستان که به نظر می‌آید تاریخ فلسفه به تبع پارمنیدس رقم خورده ولی هگل می‌خواهد برگشت به هراکلیتوس کند.

موضوع دعوا حرکت و ثبات که تحریرش در بحث ما این می‌شود که آیا واقعیت از جنس حرکت است یا از جنس ثبات است؟

به نظر ما واقعیت از جنس ثبات است که همان نظر پارمنیدس است یعنی امری که ثابت است را واقعیت می‌دانیم.

حقایق هرچه ثابت‌تر حقیقی‌تر و هر چه متحرک‌تر بهره‌اش از حقیقت کمتر است.

اما هراکلیتوس کاملا برعکس می‌گوید همه چیزمتحرک است و هیچ چیز ثابت نیست پس حقیقت هم متحرک است.

این نظر هراکلیتوس فهمش برای ما به دلیل اینکه واقعیت و حقیقت را ثابت می‌دانیم، قابل فهم نیست. چون ما بر مبنای ثابت بودن حقیقت فکر می‌کنیم.

هراکلیتوس جمله معروفی دارد در یک رودخانه نمی‌شود دو بار شنا کرد.

پارمنیدس، شاگردی به نام زنون داشته است. زنون حرف‌های پارمنیدس را تبدیل کرد به کتاب شبهات زنون و در آن گفت: عالم ثابت است و حرکت توهم است و واقعیت ندارد. ما هم توهم حرکت داریم و حرکت در عالم و جود ندارد. زنون ادله فلسفی را تبدیل به معادلات ریاضی کرد.

شبهات زنون مثل اینکه می‌گوید من هیچ وقت به آن در یا هر نقطه ای نمی‌رسم( می‌خواهد حرکت را انکار کند) چرا؟

چون اگر بخواهیم به آن در(نقطه) برسیم باید نصف راه را طی کنیم و برای اینکه نصف راه را طی کنیم باید نصفش را طی کنیم و برای اینکه نصفش را طی کنیم باید نصفش را طی کنیم بُعد قابل انقسام به بینهایت است پس من باید بینهایت حرکت کنم تا به نصف مسیر برسم و من چقدر عمر دارم که بی نهایت حرکت کنم. چون مستلزم بینهایت زمان است پس من نمی‌توانم به در(نقطه ) برسم.

مثال دیگر مسابقه خرگوش ولاک‌پشت است. که می گوید هیچ وقت خرگوش به لاک‌پشت نمی‌رسد.

تقریر فلسفی بحث: ارسطو مساله پارمنیدس را حل کرده است. در یک حرکت الف دارد ب می‌شود. (این حرکت را کیفی در نظر بگیریم فهمش بهتر است) در نقطه ب دیگر الف نداریم. 

 الف ب

مثال: یک دانه سیب شد درخت سیب.

در نقطه ب دیگر الف نداریم. ( دانه سیب اول را نداریم چون نابود شده است)

و در نقطه الف ( دانه سیب) نیز ب (درخت سیب) نداریم. پس حرکت مستلزم تناقض است وتناقض محال است پس حرکت محال است.

چرا قبول حرکت مستلزم تناقض است؟ چون اگر حرکت رخ بدهد یعنی الف به عدم ب برسد، یعنی الف، عدم الف است و عدم ب هم ب بشود که چون تناقض رخ می‌دهد محال است، بدلیل همین تناقض حرکت هم محال است.

پاسخ ارسطو: حرکت تبدیل قوه به فعل است.

در الف، ب قوه است و در ب، امر بالقوه بالفعل شده است.

ملاصدرا این حل ارسطو را ناقص می‌داند، چون ادبیات قوه و فعل برای ماهیت است و قوه و فعل مفاهیم ماهوی هستند.( بر مبنای ارسطو که اصالت الماهوی است)

اما ملاصدرا که اصالت الوجودی است، می‌گوید واقعیت در وجود است.

حرکت در فضای ارسطویی: ( اصالت الماهوی)

یک عرض داریم که قوه و فعل جزء آن است و یک جوهر داریم. به همین خاطر ابن سینا می‌گوید حرکت در جوهر معنا ندارد یعنی ما یک جوهر ثابت داریم که یک عرض می رود و عرض دیگر می‌آید.

ولی ملاصدرا می‌گوید: حرکت جوهری است. حرکت جوهری یعنی ذات شیئ دارد عوض می‌شود.

ذات شیئ چیست؟ آیا وجود است یا ماهیت؟ در کلام ملاصدرا این ابهام وجود دارد.

ملاصدرا شواهد خوبی برای حرکت در رد ارسطو می‌آورد.

ملاصدرا یک اشکال برهانی به ارسطو می‌کند عرض جلوه وجود است و عین الربط جوهر است بنابراین تغییر درعرض فرض ندارد مگر به تغییر در جوهر.

ملاصدرا به ابن سینا می‌گوید اگر حرکت جوهری را قبول نداشته باشی یعنی ابن سینای 30 ساله با ابن سینای 3ساله هیچ فرقی نمی‌کند و فقط یک سلسله اعراض به آن اضافه شده است، در حالی که این گونه نیست.

اشکال ابن سینا اگر ذات را متغیر بگیریم . اصلا نمی توانیم تغییر را نسبت بدهیم می‌خواهیم بگوییم الف، ب شد چه مانده که بخواهد ب بشود. برای همین احتیاج به جوهر داریم.

کلام ملاصدرا در اسفار مضطرب است.

واقعیتی که ثابت می‌ماند در تفسیر متاخرین اغلب وجود است. مثل علامه طباطبایی وشهید مطهری.

(در اینجا (استاد) با استفاده از کلام شهید مطهری مطلب را به مطلب هگل می‌رسانیم)

اینکه وجود دائما در سیلان است یعنی چه؟

اشکال به شهید مطهری در دعوای حرکت و ثبات در حرکت جوهری، حرکت جزء جوهر است. حرکت قطعیه را کل حرکت گرفته که کل حرکت یک واحد است یعنی شما کل حرکت را ثابت کرده‌اید. یعنی شهید مطهری کل حرکت را یک واحد گرفته است. اینکه می‌گویید وجود دارد، وجود سیال از اول وجودش تا آخر وجودش یک واحد است پس ایشان صورت مساله را حذف کرده است.

مساله این است که واقعیت متحرک است یا ثابت؟

افلاطون گفته: عالم ما عالم توهم است شما در توهم هستید در این دنیا و واقعیت عالم مُثُل است و عالم مُثُل، عالم ثابتات است.

افلاطون به یک معنا دارد موضع پارمنیدوس را شرح می‌دهد و عمده فلاسفه جهت گیری افلاطونی دارند.

مسئله این است: آیا واقعیت، ثابت است یا متغیر است.

ما ثابتاتی داریم در عین حال حرکت را هم قبول داریم.

در فلسفه متغیرات با ثابتات حل می‌شود. یعنی اصل ثابت است و متغیر حمل بر ثابت می‌شود.

ولی کسانی که قائل به ریشه تاریخی برای علوم انسانی در غرب هستند برعکس عمل می‌کنند، یعنی متغیر را اصل قرار داده‌اند و ثابت را فرع گرفته‌اند.

هگل:

مسئله هگل واقعیت ذاتا متغیر است. یعنی اصلا ثابتات نداریم و فقط در توضیح متغیر است.( تز و آنتی‌تز و سنتز و به طور کلی دیالکتیک در این فضا است.

به همین خاطر منطق جدیدی آورد، چون منطق ارسطویی برپایه ثابتات است. درحالی که واقعیت در حال تغییر است.

اینها نیازمند منطقی بودند که واقعیت متغیر باشد وثابت نباشد. منطقی که در شرح تغییر باشد.

هگل می‌گوید اگر اصل واقعیت در حال سیلان است پس آنچه که واقعیت تاریخی است از جنس شدن است نه از جنس بودن که ثبات است.

یعنی واقعیت از جنس سیرورت است.

تفسیر مارکس از دیالکتیک هگل تغییر هر لحظه جریان دارد.

الفب می‌شود که عدم الف است. پس الف نقیض خودش شده است. یعنی الف در دل خودش نقیضش را در آورده است.

مدل منطقی الف از دل خودش نقیض خودش را در می‌آورد، تلاقی این دو نقیض با هم یک مرحله بالاتر ایجاد می‌کند که الف را به مرحله ب می‌رساند و در گام بعدی ب نقیض خودش را ایجاد می‌کند که تلاقی این دو با هم مرحله ج می‌شود.

پس در این نوع منطق مدل استدلال فرق می‌کند.

روش استدلال این نیست که الف، ب است و ب، ج است. پس الف، ج است.

مدل استدلال این است که نقیض هر واقعیت فهمیده شود.

کلمه نقیض در ادبیات هگل با کلمه ضد ما فرقی ندارد و اگرکلمه ضد را بکار ببریم مناسب‌تر است. چون ضد را بین امران وجودیان می‌دانیم در حالی که نقیضین را وجود و عدم می‌دانیم.

در منطق ارسطویی که ما پیرو آن هستیم، روش استدلال گفته می‌شود و مقدمات بر عهده استدلال کننده است. منطق به ما مقدمه نمی‌دهد و کلی می‌گوید که مقدمات مورد قبول من مثل بدیهیات و غیره است.

اما در منطق هگل منطق مقدمه را می‌گوید و نتیجه را هم می‌گوید.( درفضای هگل فاصله منطق و واقعیت کم می‌شود.

پس هگل می‌گوید نقطه شروع را منطق باید به ما بگوید.

توضیح کلام هگل:

ناب ترین مفهوم وجود است وجود در مقابل عدم است.

وجود تز است و آنتی‌تز آن عدم می شود. این تز و آنتی‌تز  مفهوم شدن است.

نقطه مقابل شدن کل واقعیت عالم است.

شدن تشابه وجود و عدم است.

 وجودعدم  

 شدن

اشکال ما به کانت:

کانت می‌گوید این ذهن است و این عین است عالم عین، اُبجه می‌شود.

اُبجه امر ذهنی( در خارج فلومن بوده وقتی به ذهن می آید سُبجه می‌شود).

واقعیت نومن است و مفهومی که از آن گرفته می‌شود فلومن گفته می‌شود. فلومن که می‌آید در ذهن اُبجه می‌شود و اُبجه غیر از سوژه (منی که دارم می‌شناسم) است.

اشکال ما به کانت این است که شما بین ذهن و عین فاصله انداخته‌اید و عالم را نشناختنی کردی و عین را دست نیافتنی کرده‌ای. گویی مرزی برای شناسایی عین وجود ندارد و همه ذهنی است.

این اشکال را هگل به منطق ارسطویی می‌گیرد.

در منطق ارسطویی، واقعیت از طریق مفاهیم شناخته می‌شود(علم حصولی)

علم حصولی عین واقعیت است یا صورت واقعیت است؟

شما( ارسطو) در استدلال صورت‌های ذهنی خود را به هم می‌چسبانید و سراغ واقعیت نرفته‌اید. چون واقعیت خارجی دائما در حال تغییر است.

وقتی واقعیت از جنس تغییر است و مفاهیم از جنس ثابتات هستند.

هگل به ما( ارسطو) اشکال می‌گیرد، چگونه با منطقی که اساسا با ثابتات سروکار دارد بروی سراغ واقعیتی که اساسا متغیر است برای همین شما( منطق ارسطویی) ذهن‌گرا (ایده آلیست) هستید.

هگل در منطق خود مفاهیم ثابت را رد می‌کند و اصل را بر تغییر می‌گذارد و هر چیزی خودش را کنار می‌زند و شروع به نوشتن منطق دیالکتیک خود می‌کند.

دیلتای در مقابل هگل ایستاد.

( هرگاه دو فرد یا دو گروه یا دو مذهب با هم خیلی درگیر هستند، به خاطراین است که مشترکات فراوانی دارند مثل درگیری شیعه و سنی. هرچه اشتراک بیشتر باشد، اختلاف بیشتر بروز می‌کند، چون هویت یکدیگر را تهدید می کنند.)

هگل کل واقعیات را از بحث خودش خارج می‌کند مثلا اصیل‌ترین مفهوم، وجود است که متن واقع و بدیهی است را از بحث خود خارج کرده است و گفته از وجود، عدم در می‌آید و از عدم، شدن بوجود می‌آید.

دیلتای در این نقطه در مقابل هگل می‌ایستد و می‌گوید: آقای هگل شما هم ذهن‌گرا شده‌اید. چون خودت نشسته‌ای و دو مفهوم وجود و عدم را گرفته‌ای و به جلو رفته‌ای، در حالی که واقعیت این است که در خارج است. پس ما باید از دل واقعیت بشناسیم و معرفت کسب کنیم.

دیلتای نسبی‌گرا است و به آن افتخار می‌کند و می‌گوید هیچ معرفتی ثبات ندارد، چون هر چیزی خودش را نفی می‌کند و تغییر می‌کند و هیچ چیز باقی نمی‌ماند.

مکتب انتقادی فرانکفورت بر اساس این اندیشه‌های دیلتای شکل گرفته است و در فضای علوم اجتماعی خیلی نفوذ کرده است و عنصر دیگری برای تحلیل تاریخی را داخل در علوم انسانی می‌کند و هیچ واقعیتی را قبول ندارد. بر خلاف ما که غایت‌گرا هستیم.

مکتب انتقادی‌ها از منتقدین پزیتیویسم که محافظه کارند هستند. البته تمام جریان‌های انتقادی ریشه در مارکس دارندو انتقادی‌ها با کمک دیلتای به جایی رسیدند و مدلی ارائه دادند که هیچ آرمانی ندارند. بر خلاف مارکس که جامعه آرمانی داشت. مکتب انتقادی بدون هیچ آرمان و ایده‌ای فقط انتقاد می‌کنند.

در مکتب انتقادی هیچ ما به ازائی در انتقادشان بیان نمی‌کنند. این ما به ازاء را با دیالکتیک حل می‌کنند.مثال یک بیمارستان بیمارستان ضد خود را بوجود می‌آورد( بیمارستان برای درمان تاسیس می شود ولی برای منافع مادی کار می‌کند و تجارت‌خانه می‌شود. با راه کار دیالکتیک که عبارت است از وضع موجود (تز)، با وضعی که باید می‌بود (آنتی تز) به سنتز که نظام تامین اجتماعی است می‌رسند که هم درمان باشد و هم منافع پزشک رعایت شود.

  با تشکر محمد حسن مقیسه


 

In reply to Deleted user

پاسخ: ریشه های علوم انسانی در غرب(ریشه تاریخی)

از حسین سوزنچی در

بسم الله الرحمن الرحیم

ضمن تشکر از آقای مقیسه که نسبتا به تفصیل مطالب را آورده اند، اصلاحاتی در متن ایشان انجام شد که تقدیم می شود

 

 

ریشه های علوم انسانی در غرب:

 

1. ریشه علوم طبیعی: شناسایی واقعیت برای تصرف در آن( رویکرد پزیتیویستی از این زاویه وارد شده است ) در کشور ما نیز غالبا این رویکرد شناخته شده است.

 

2. ریشه اخلاقی(حکمت عملی) که علوم انسانی از سنخ حکمت عملی است و به هنجار‌ها می‌پردازد.

 

3. ریشه زبان (زبان شناسی) ساختارگرایی.

 

سوال: آیا ساختارگرایی همان نومینالیسم است؟

 

پاسخ: می توان به نحوی گفت در آن ریشه دارد اما عین هم نیستند. در واقع دعوای نومینالیسم با دیدگاه مقابلش (ذات‌گرایی) در پاسخ به این سوال است که آیا کلی امر واقعی است یا نه؟

 

ذات‌گرایی کلی را امر واقعی می‌داند.

 

افلاطون کلی امر واقعی است ( عالم مُثُل افلاطونی)

 

ارسطو کلی امر واقعی است ( کلی طبیعی: کلی در ضمن افراد)

 

در قرون وسطی مقابل جریان ذات‌گرایی، جریان نومینالیستی شکل گرفت که قائل بود : کلی واقعیتی ندارد و فقط یک لفظ است برای اشاره است، اسم انسان یک لفظ برای اشاره است.

 

ساختارگرایی یک نوع جریان نومینالیستی است، از این جهت که ذاتی را قائل نیست و درباره مطلق معنا است نه فقط درباره معانی کلی.

 

ما ( ذات گرایان) می‌گوییم که هر لفظی یک معنای مستقلی دارد و معنا وضع برای لفظ شده است. ساختارگرایی این معنای مستقل را قبول ندارد و الفاظ را ساختارهایی می داند که دارد به ما القاء می‌شود. در ساختارشناسی، می گوید معنا به عنوان یک امر واقعی ممتاز در قبال لفظ وجود ندارد؛ بلکه مثلا از همنشینی و جانشینی استفاده می‌شود. به این صورت که معنای کلمه (لفظ) را صرفا جایگاهش (قرار گرفتنش) در جمله و در نسبت با کلمات دیگر می توان معین کرد و لفظ دارای معنای مستقلی نیست.این ساختارگرایی از زبان شروع شد و به تمام مسائل دیگر انسان تسری پیدا کرد.

 

اینها بحثهایی بود که در جلسه قبل توضیح داده شد. اما مورد چهارم:

 

4.ریشه تاریخی علوم انسانی:

 

سیر بحث

 

برای اینکه این ریشه بهتر معلوم شود خوب است ابتدا یک تاریخچه ای از بحث حرکت ( که ذات تاریخ است) بیان شود.

 

حرکت وثبات

 

دعوای بین هراکلیتوس و پارمنیدس درباره حرکت و ثبات در یونان باستان که به نظر می‌آید تاریخ فلسفه به تبع پارمنیدس رقم خورده ولی هگل می‌خواهد برگشت به هراکلیتوس کند.

 

موضوع دعوا حرکت و ثبات که تحریرش در بحث ما این می‌شود که آیا واقعیت از جنس حرکت است یا از جنس ثبات است؟

 

نظر فلاسفه ما واقعیت از جنس ثبات است که همان نظر پارمنیدس است یعنی امری که ثابت است را واقعیت می‌دانیم.

 

حقایق هرچه ثابت‌تر حقیقی‌تر و هر چه متحرک‌تر بهره‌اش از حقیقت کمتر است.

 

اما هراکلیتوس کاملا برعکس می‌گوید همه چیزمتحرک است و هیچ چیز ثابت نیست پس حقیقت هم متحرک است.

 

این نظر هراکلیتوس فهمش برای ما به دلیل اینکه واقعیت و حقیقت را ثابت می‌دانیم، قابل فهم نیست. چون ما بر مبنای ثابت بودن حقیقت فکر می‌کنیم.

 

هراکلیتوس جمله معروفی دارد در یک رودخانه نمی‌شود دو بار شنا کرد.

 

پارمنیدس، شاگردی به نام زنون داشته است. زنون حرف‌های پارمنیدس را با مثالهای ریاضی تقویت کرد که به شبهات زنون معروف شده است و هدفش این بود که نشان دهد عالم ثابت است و حرکت توهم است و واقعیت ندارد. ما هم توهم حرکت داریم و حرکت در عالم و جود ندارد. زنون ادله فلسفی را تبدیل به معادلات ریاضی کرد.

 

برخی شبهات زنون

 

1) مثل اینکه می‌گوید من هیچ وقت به آن درب نمی‌رسم( می‌خواهد حرکت را انکار کند) چرا؟

 

چون اگر بخواهیم به آن درب برسیم باید نصف راه را طی کنیم و برای اینکه نصف راه را طی کنیم باید نصفش را طی کنیم و برای اینکه نصفش را طی کنیم باید نصفش را طی کنیم بُعد قابل انقسام به بینهایت است پس من باید بینهایت حرکت کنم تا به نصف مسیر برسم و من چقدر عمر دارم که بی نهایت حرکت کنم. چون مستلزم بینهایت زمان است پس من نمی‌توانم به درب برسم.

 

2) مثال دیگر مسابقه خرگوش ولاک‌پشت است. که می گوید هیچ وقت خرگوش به لاک‌پشت نمی‌رسد. زیرا هروقت خرگوش به نقطه ای که لاک پشت قبلا در آنجا بوده برسد لاک پشت مقداری حرکت کرده و این تا بی نهایت قابل ادامه دادن است.

 

تقریر فلسفی بحث توسط خود پارمنیدس چنین بود:

 

در یک حرکت الف دارد ب می‌شود. (این حرکت را کیفی در نظر بگیریم فهمش بهتر است) در نقطه ب دیگر الف نداریم. 

 

 الف ب

 

مثال: یک دانه سیب شد درخت سیب.

 

در نقطه ب دیگر الف نداریم. ( دانه سیب اول را نداریم چون نابود شده است)

 

و در نقطه الف ( دانه سیب) نیز ب (درخت سیب) نداریم. پس حرکت مستلزم تناقض است وتناقض محال است پس حرکت محال است.

 

چرا قبول حرکت مستلزم تناقض است؟ چون اگر حرکت رخ بدهد یعنی الف به عدم ب برسد، یعنی الف، عدم الف است و عدم ب هم ب بشود که چون تناقض رخ می‌دهد محال است، بدلیل همین تناقض حرکت هم محال است.

 

پاسخ ارسطو: حرکت، تبدیل قوه به فعل است.

 

در الف، ب قوه است و در ب، امر بالقوه بالفعل شده است.

 

ملاصدرا این حل ارسطو را ناقص می‌داند، چون ادبیات قوه و فعل برای ماهیت است و قوه و فعل مفاهیم ماهوی هستند.( بر مبنای ارسطو که اصالت الماهوی است اما ملاصدرا که اصالت الوجودی است، می‌گوید واقعیت در گروی وجود است و اگر حرکت امری واقعی است باید در افق وجود تحلیل شود)

 

حرکت در فضای ارسطویی، بنوعی اصالت الماهوی است: یک عرض داریم که قوه و فعل جزء آن است و یک جوهر داریم. آنچه حرکت می کند عرض است که همواره جوهر ثابتی باقی است که معیار صدق واحدی است که حرکت کرده است. به همین خاطر ابن سینا می‌گوید حرکت در جوهر معنا ندارد یعنی ما یک جوهر ثابت داریم که یک عرض می رود و عرض دیگر می‌آید.

 

ولی ملاصدرا می‌گوید: حرکت در جوهر است. ملاصدرا می گوید: رابطه جوهر و عرض، ترکیب اتحادی است نه انضمامی؛ پس عرض جلوه جوهر است و عین الربط جوهر است بنابراین تغییر درعرض فرض ندارد مگر به تغییر در جوهر.

 

ملاصدرا به ابن سینا می‌گوید اگر حرکت جوهری را قبول نداشته باشی یعنی ابن سینای 30 ساله با ابن سینای 3ساله هیچ فرقی نمی‌کند و فقط یک سلسله اعراض به آن اضافه شده است، در حالی که این گونه نیست.

 

اشکال ابن سینا اگر ذات را متغیر بگیریم . اصلا نمی توانیم تغییر را نسبت بدهیم می‌خواهیم بگوییم الف، ب شد چه مانده که بخواهد ب بشود. برای همین احتیاج به جوهر داریم.

 

حرکت جوهری یعنی ذات شیئ دارد عوض می‌شود. اما ذات شیئ چیست؟ آیا وجود است یا ماهیت؟ در کلام ملاصدرا این ابهام وجود دارد. کلام ملاصدرا در اسفار مضطرب است؛ یکجا گفته وجود و یکجا گفته ماهیت. واقعیتی که ثابت می‌ماند در تفسیر متاخرین اغلب وجود است. مثل علامه طباطبایی وشهید مطهری.

 

در اینجا با استفاده از کلام شهید مطهری مطلب را به مطلب هگل و این فهم جدید می‌رسانیم:

 

اینکه وجود دائما در سیلان است یعنی چه؟در حرکت جوهری، حرکت در متن جوهر است. خوب اگر حرکت در متن جوهر باشد آن چیزی که لحظه بعد هست چیزی کاملا غیر از این است که لحظه قبل بود؛ پس چرا این را ادامه همان می دانیم؟ راه حلشان این است که حرکت توسطیه را از حرکت قطعیه متمایز می کنند و می گویند حرکت واقعی حرکت قطعیه است. حرکت قطعیه را کل حرکت گرفته که کل حرکت یک واحد است یعنی شهید مطهری کل حرکت را یک واحد گرفته است. اینکه می‌گویید وجود دارد، وجود سیال از اول وجودش تا آخر وجودش یک واحد است یعنی شما کل حرکت را ثابت کرده‌اید. پس ایشان صورت مساله را حذف کرده است.

 

مساله این است که واقعیت متحرک است یا ثابت؟

 

افلاطون گفته: عالم ما عالم توهم است شما در توهم هستید در این دنیا و واقعیت عالم مُثُل است و عالم مُثُل، عالم ثابتات است.

 

افلاطون به یک معنا دارد موضع پارمنیدس را شرح می‌دهد و عمده فلاسفه جهت گیری افلاطونی دارند.

 

مسئله این است: آیا واقعیت، ثابت است یا متغیر است.

 

ما ثابتاتی داریم در عین حال حرکت را هم قبول داریم.

 

در فلسفه متغیرات با ثابتات حل می‌شود. یعنی اصل ثابت است و متغیر حمل بر ثابت می‌شود.

 

ولی کسانی که قائل به ریشه تاریخی برای علوم انسانی در غرب هستند برعکس عمل می‌کنند، یعنی متغیر را اصل قرار داده‌اند و ثابت را فرع گرفته‌اند.

 

هگل:

 

مسئله هگل واقعیت ذاتا متغیر است. یعنی اصلا ثابتات نداریم و فقط در توضیح متغیر است.( تز و آنتی‌تز و سنتز و به طور کلی دیالکتیک در این فضا است.

 

به همین خاطر منطق جدیدی آورد، چون منطق ارسطویی برپایه ثابتات است. درحالی که واقعیت در حال تغییر است.

 

اینها نیازمند منطقی بودند که واقعیت متغیر باشد وثابت نباشد. منطقی که در شرح تغییر باشد.

 

هگل می‌گوید اگر اصل واقعیت در حال سیلان است پس آنچه که واقعیت تاریخی است از جنس شدن است نه از جنس بودن که ثبات است.

 

یعنی واقعیت از جنس صیرورت است. تغییر هر لحظه جریان دارد.

 

الفب می‌شود که عدم الف است. پس الف نقیض خودش شده است. یعنی الف در دل خودش نقیضش را در آورده است.

 

مدل منطقی الف از دل خودش نقیض خودش را در می‌آورد، تلاقی این دو نقیض با هم یک مرحله بالاتر ایجاد می‌کند که الف را به مرحله ب می‌رساند و در گام بعدی ب نقیض خودش را ایجاد می‌کند که تلاقی این دو با هم مرحله ج می‌شود.

 

پس در این نوع منطق مدل استدلال فرق می‌کند.

 

روش استدلال این نیست که الف، ب است و ب، ج است. پس الف، ج است.

 

مدل استدلال این است که هر واقعیت در دل خودش نابودی خود را در پی می آورد (همان مساله حرکت) و چگونه آن نابودی، واقعیت جدیدی (سنتز) را رقم می زند و دوباره این واقعیت واقعیت نقیض خود را ... .

 

کلمه نقیض در ادبیات هگل با کلمه ضد ما فرقی ندارد و اگرکلمه ضد را بکار ببریم مناسب‌تر است. چون ضد را بین امران وجودیان می‌دانیم در حالی که نقیضین را وجود و عدم می‌دانیم.

 

در منطق ارسطویی که ما پیرو آن هستیم، روش استدلال گفته می‌شود و مقدمات بر عهده استدلال کننده است. منطق به ما مقدمه نمی‌دهد و کلی می‌گوید که مقدمات مورد قبول من مثل بدیهیات و غیره است. اما در منطق هگل منطق مقدمه را می‌گوید و نتیجه را هم می‌گوید.( درفضای هگل فاصله منطق و واقعیت برداشته می‌شود!)

 

پس هگل می‌گوید نقطه شروع را منطق باید به ما بگوید.

 

توضیح کلام هگل:

 

ناب ترین مفهوم وجود است وجود در مقابل عدم است.

 

وجود تز است و آنتی‌تز آن عدم می شود. این تز و آنتی‌تز با هم که درگیر می‌شوند سنتزشان «شدن» است. شدن به قول فلاسفه خود ما هم، تشابک وجود و عدم است و حالا شدن خودش یک تز است که نقطه مقابلش را در خود می پروراند و .... و همین طور کل عالم را شرح می دهد.

 

در واقع، هگل اشکال ما به کانت را بر خود ما وارد می داند. توضیح مطلب اینکه

 

کانت می‌گوید یک نومنی در خارج هست که برای اینکه آن را بشناسم باید به فنومن (پدیدار در ذهن) تبدیل شود. (ترجمه نومن و فنومن به عین و ذهن ترجمه غلط اندازی است؛ و همین طور ترجمه سوژهو ابژه به ذهن و عین) یعنی برای اینکه چیزی توسط من درک شود باید نومن آن (عالم عین) ابژه ذهن من ‌شود.واقعیت نومن است و مفهومی که از آن گرفته می‌شود فنومن گفته می‌شود. فنومن که می‌آید در ذهن ابژه می‌شود و ابژه غیر از سوژه (منی که دارم می‌شناسم) است.

 

اشکال ما به کانت این است که شما بین ذهن و عین فاصله انداخته‌اید و عالم را نشناختنی کردی و واقعیت عینی را دست نیافتنی کرده‌ای. گویی مرزی برای شناسایی عین وجود ندارد و همه ذهنی است.

 

حالا عین همین اشکال را هگل به منطق ارسطویی می‌گیرد.

 

در منطق ارسطویی، واقعیت از طریق مفاهیم شناخته می‌شود(علم حصولی)

 

علم حصولی عین واقعیت است یا صورت واقعیت است؟

 

شما( ارسطو) در استدلال صورت‌های ذهنی خود را به هم می‌چسبانید پس به سراغ واقعیت نرفته‌اید. چون واقعیت خارجی دائما در حال تغییر است.

 

وقتی واقعیت از جنس تغییر است و مفاهیم از جنس ثابتات هستند، پس منطقی که ثابتات را شرح می دهد به درد شناخت متغیرات نمی خورد) هگل به ما( ارسطو) اشکال می‌گیرد، چگونه با منطقی که اساسا با ثابتات سروکار دارد بروی سراغ واقعیتی که اساسا متغیر است برای همین شما ( منطق ارسطویی) ذهن‌گرا (ایده آلیست) هستید!

 

هگل در منطق خود مفاهیم ثابت را رد می‌کند و اصل را بر تغییر می‌گذارد و هر چیزی خودش را کنار می‌زند و شروع به نوشتن منطق دیالکتیک خود می‌کند.

 

دیلتای که ظاهرا در مقابل هگل ایستاد، در واقع راه او را ادامه داد.[1] هگل کل واقعیات را از منطق بحث خودش استخراج می‌کند از وجود، عدم در می‌آید و از عدم، شدن بوجود می‌آید و همین طور تا آخرین واقعیات سیاسی و اخلاقی پیش می رود!

 

دیلتای در این نقطه در مقابل هگل می‌ایستد و می‌گوید: آقای هگل شما هم ذهن‌گرا شده‌اید. چون خودت نشسته‌ای و دو مفهوم وجود و عدم را گرفته‌ای و به جلو رفته‌ای، در حالی که واقعیت این چیز منحصر به فرد و افراد انسانی متمایزی است که در خارج است. پس ما باید از دل واقعیت بشناسیم و معرفت کسب کنیم.

 

دیلتای نسبی‌گرا است و به آن افتخار می‌کند و می‌گوید هیچ معرفتی ثبات ندارد، چون هر چیزی خودش را نفی می‌کند و تغییر می‌کند و هیچ چیز باقی نمی‌ماند. این جریان تاریخی گری است که ریشه بسیاری از مکاتب علوم انسانی غربی مانند مکتب انتقادی است. مکتب انتقادی فرانکفورت بر اساس این اندیشه‌ها شکل گرفته است و در فضای علوم اجتماعی خیلی نفوذ کرده است و با استفاده از روش دیالکتیک، عنصر دیگری برای نقد تاریخی را داخل در علوم انسانی می‌کند؛ یعنی بدون اینکه هیچ واقعیت غایی قبول داشته باشد، مدعی نقد وضع موجود می‌شود (بر خلاف ما که غایت‌گرا هستیم و بر اساس یک واقعیات غایی (مثلا هدف خلقت) وضع موجود را نقد می‌کنیم.

 

مکتب انتقادی‌ها از منتقدین پزیتیویسم که محافظه کارند هستند. البته تمام جریان‌های انتقادی ریشه در مارکس دارندو انتقادی‌ها با کمک دیالکتیک به جایی رسیدند و مدلی ارائه دادند که نقد می کنند در حالی که هیچ آرمانی ندارند. بر خلاف مارکس که جامعه آرمانی داشت. مکتب انتقادی بدون هیچ آرمان و ایده‌ای فقط انتقاد می‌کنند.

 

در مکتب انتقادی هیچ غایت واقعی از پیش تعیین شده را در انتقادشان بیان نمی‌کنند و این کار را با استفاده دیالکتیک حل می‌کنند.

 

می گویند در هر واقعیتی باید به خودش مراجعه کنیم و از دل خودش آرمان خودش را که واقعیت با آن ناسازگار شده بیرون بیاوریم و با زدن این آنتی تز به آن تز، به سنتز جدیدی برسیم و البته دوباره این سنتز ضد خود را در خود می پروراند. مثلا یک بیمارستان: بیمارستان ضد خود را بوجود می‌آورد. بیمارستان برای درمان تاسیس می شود ولی عملا می بینیم تامین درآمد پزشکان هدف اصلی‌اش شده و اگر کسی پول ندهد و بمیرد اعتنایی نمی کنند. پس بیمارستان که برای درمان بود، ضد خودش را پروراند (منافع مادی پزشکان) و با راه کار دیالکتیک که عبارت است از وضع موجود (تز)، با وضعی که باید می‌بود (آنتی تز) به سنتز که نظام تامین اجتماعی است می‌رسند که هم درمان باشد و هم منافع پزشک رعایت شود. اما خود این نظام در دروه خودش چالشی ایجاد می کند و ... .




 

[1] . هرگاه دو فرد یا دو گروه یا دو مذهب با هم خیلی درگیر هستند، به خاطراین است که مشترکات فراوانی دارند مثل درگیری شیعه و سنی. هرچه اشتراک بیشتر باشد، اختلاف بیشتر بروز می‌کند، چون هویت یکدیگر را تهدید می کنند.

In reply to حسین سوزنچی

پاسخ: ریشه های علوم انسانی در غرب(ریشه تاریخی)

از Deleted user در
سلام خدمت استاد محترم ممنونم از راه نمایی های ارزشمند شما
در ضمن روز معلم را هم گرامی میداریم.