جزوه تولید شده از مباحث کلاسی درس "انسان شناسی اسلامی و مبانی معرفت دینی " استاد سوزنچی مقطع ارشد سال 1394 - دانشگاه باقرالعلوم علیه السلام
8. جلسه هشتم (ادامه شرح رساله انسان قبل الدنیا)
ضمن تشکر از جناب آقای ربانی منش. چون برخی نکات اصلاح شد لذا مجددا کل مطلب را بارگذاری می کنم.
خلاصه بحث درس انسان شناسی و مبانی معرفت دینی؛ جلسه هشتم
قبل از ورود به ادامه بحث جلسه مباحثی مطرح شد که حاوی چند نکته می باشد:
1. اشکال: علامه (ره) عالم عقل و عالم مثال را که در این بحث مطرح می فرمایند در مورد عالم عقل چنین تعبیری دارند که غیر مقدره و لا محدوده که یعنی عالم عقل نه دارای قدر و اندازه و بعد است (چه مکانی و چه زمانی) و نه محدودیت دارد؛ حال آنکه عالم عقل نیز مانند سایر عوالم معلول است و معلولیت هم عین محدودیت می باشد.
اگر بگوییم در اینجا مراد از حد همان ماهیت است، در فضای فلسفه صدرایی، باز هم این مرتبه، مرتبه عالم عقول نخواهد بود بلکه همان وجود منبسط است که وحدت ظلیه دارد و حد ندارد.
2. نکته دوم پیرامون روایت جلسه قبل می باشد که در عبارت امام در مورد روح که فرمودند «نما علیه البدن». شاید یک وجه برای توجیه آن که با جسمانیه الحدوث بودن متناسب شود این است که مراد از بدن را، نه جسم، بلکه همان تعبیر "من" که حقیقت روح است، بدانیم؛ یعنی این بدن (= من) به روی جسم نمو پیدا کرد. در ذهنم این است که گویا اصطلاح جسم در برخی روایات به معنای مطلق «من» آمده باشد نه لزوما ناظر به بعد جسمانی ما باشد.
3. روح قبل از ورود به این عالم دارای علم حضوری است و بعد از ورودش به این عالم و متحد شدنش با جسم ، علم حصولی پیدا می کند. پس علم حصولی مال این مرتبه است البته برای موجود ذی الروح.
4. رتبه علم حضوری قبل از ذهن است فلذا وابسته به ذهن نیست ولی ذهن به آن وابسته است یعنی ما هر آنچه در ذهن داریم باید ما به ازاءش را در علم حضوری پیدا کنیم اما آنچه که در علم حضوری است معلوم نیست که در وادی ذهن هم باشد یا نه.
5. ذهن و علوم حصولی مال حضور روح در عالم خلق است پس مرتبه ذهن مرتبه ای است که در تکوین آن دو مولفه را باید جدی گرفت: الف) روح ب) عالم خلق.
بنابراین نه روح و نه بدن (عالم خلق) به تنهایی اقتضای ادراک حصولی را ندارند.
6. بعد از اتحاد روح با بدن و دریافت جوارح بدنی، دارای قوای سامعه و باصره و متفکره عاقله میشود. در نتیجه: مهیا میشود برایش جمیع تصرفات جسمانی در عالم اختیار: مسخرات بامره، سخرکم ما فی السموات و الارض، سخرکم الشمس و القمر، سخر لکم اللیل و النهار.
نکته: تسخیر به امر است نه به خلق، هر چند که هم للامر است و هم للخلق
7. روح نسبت به زمان لا بشرط است لذا با هر زمانی جمع می شود (لابشرط یجتمع مع الف شرط).
سه تفاوت روح با ملائکه
تفاوت اول: روح با این که مجرد و مبرا از نواقص و استعداد است، میتواند تنزل به این عالم بکند، متحد با جسم شود در جمیع انحاء جسمی و جهات و استعداد صرف؛ اما ملائکه از افق مثال پایینتر نمیتوانند بیایند. یعنی ملائکه با جسم نمی تواند متحد شود و نهایتا تمثل پیدا می کند و غالبا در مقام تمثل هم همه او را نمی بینند.
گفتیم که هبوط روح موجب انشعابات راه به دو شعبه میگردد:
الف) سعادت: حیات دائمی طیبه (بازگشت به مقام شامخ اول)
ب) شقاوت: هلاک و بوار، حیاتی در قالب مرگ : لایموت فیها و لا یحیی
از این مطلب تفاوت دوم روح و ملائکه فهمیده می شود:
تفاوت دوم: روح به واسطه نزول به این نشأه، در دو راهی سعادت و شقاوت قرار میگیرد و امکان دو عاقبت دارد، برخلاف ملائکه که فقط امکان سعادت دارند. چرا که طبق آیاتی که در جلسه گذشته آمد ملائکه عین طهارت و سعادت اند.
نکته: آیا مرتبه قبل از دنیا، فقط سعادت است یا مقدم بر سعادت و شقاوت است؟ به نظر می رسد اگر به اصطلاح قوم بخواهیم سخن بگوییم باید بگوییم سعادت در اول الامر و قبل الدنیا سعادت عامه است که مشتمل بر سعادت و شقاوت است؛ نه سعادت در مقابل شقاوت، که سعادت خاصه و مربوط به مرتبه دنیا به بعد است.
اما هنوز در ذهن این خلجان هست که سعادت عامه، که هردو معنای سعادت و شقاوت را شامل شود به چه معناست. آنچه به نظر حقیر می رسد این است که در این گونه موارد که ما معنای یکی از قسمین را به عنوان مقسم قرار می دهیم و می گوییم مقسم همان قسم است بالمعنی الاعم (که در فلسفه زیاد نظیر دارد: مثلا انقسام وجود به وجود عینی و ذهنی، که مقسم را هم وجود عینی می گیریم) چنین تعابیری ناشی از بی دقتی در کاربرد واژه هاست زیرا واقعا اقسام قسیم همدیگرند و تفکیک قسم و مقسم با تعبیر بالمعنی الاعم و بالمعنی الاخص مشکلی را حل نمی کند. شاید آنچه در این گونه موارد قابل دفاع باشد این است که بگوییم معنای واقعی کلمه به نحو توصیفی همان است که در قسم هست، نه در مقسم؛ منتها گاه دوقسم ما چنان شمول عامی دارد که گویی خروج از آن امکان پذیر نیست و در این گونه موارد ما مضطر می شویم که مقسم را هم در ذیل یکی از اقسام دسته بندی کنیم. در چنین مواردی ذهن ترفندی می زند و مفهوم مقسم را از حالت توصیفی خارج می کند و از آن به نحو اشاره گر استفاده می کند. یعنی مثلا اگر مرتبه مقدم بر سعادت و شقاوت را بالاضطرار بخواهیم از جنس سعادت یا شقاوت بدانیم، کلمه سعادت را با آن مرتبه متناسبتر می یابیم، چنانکه اگر مقسم وجود ذهنی و عینی را بخواهیم با لفظ وجود اشاره کنیم، کلمه وجود عینی را با آن متناسبتر می یابیم و قس علی هذا. پس تعبیر سعادت در مورد مرتبه قبل الدنیا و فرشتگان (و هکذا تعابیر شبیه آن نظیر طهارت و قداست و ...) نه در کاربرد توصیفی خود که با مقابلاتشان شناخته می شوند، بلکه در کاربردی اشاره ای در این مقامات به کار گرفته می شوند.
توجه:
نکاتی در ادامه این بحث و قبل از بحث خاتمه (که مربوط به جلسه بعد است) بود که نمی دانم توضیحش در کلاس فراموش شد یا آقای ربانی آنها را نیاورده اند که قبلا در بحثهایم بدانها اشاره می کردم لذا به آنها مختصرا اشاره می شود:
14. روحی مختص به مومنان هست غیر از روحی که همه از آن بهرهمندند که در جایی از آن با «کلمۀ التقوی» (جای دیگر: نور) یاد کرده پس این روح ملازم تقواست: اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه ؛ فانزل الله سکینته علی رسوله و علی المؤمنین و الزمهم کلة التقوی؛ که وقتی مومن گناه میکند، نزع منه روح الایمان.
15. روحی مختص به رسل هست غیر از آن دو که «نوری است که یهتدی به الغیر»(روح ایمان یهتدی به الانسان فی نفسه) : و کذلک اوحینا الیک روحا من امرنا... ولکن جعلنا ه نورا نهدی به من نشاء...
[«اوحینا الیک روحا» شاهد است بر اینکه وحی صرفا متعلقش کلام نیست]
16. این روح مهیمن بر روح ایمان است (اوحینا الیک روحا من امرنا ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان) [وجه استدلال: با دارا شدن این روح هم کتاب میفهمی هم ایمان را؛ پس این روح نه فقط کتاب میدهد (نورا نهدی به من نشاء) بلکه ایمان هم میدهد]
17. در نتیجه ،اختلاف این دو روح، تشکیکی است نه شخصی
18. این روح با روح انسانی متحد است: نهدی به من نشاء؛ و انک لتهدی الی صراط مستقیم
19. تفاوت سوم: منزلت روح برتر از ملائکه است و مهیمن بر آنهاست: ینزل الملائکة بالروح من امره، و هم بامره یعملون [شاید وجه استدلال به این آیه دوم این باشد که در آیه قبل بالروح را «من امر» دانست یعنی اگر «من امره»باشد بالروح است در نتیجه در آیه دوم هم که بامره است بس بالروح است: یعنی ملائکه به وسیلهی 1) روح که از امر است، 2) عالم امر، عمل (نزول) میکنند؛ پس برای امری بودنشان نیلزمند روحند، روح واسطه در ثبوت امر برای آنهاست. وجه دیگری که بر این استدلال میتوان یافت این است که: ملائکه بامره عمل میکنند + ملائکه بالروح نازل میشوند + نازل شدن یک عمل است = پس عمل ملائکه از جمله نزولشان بالروح است؛ پس روح حاکم (مهیمن) بر ملائکه است.
20. روح متحد با ملائکه و البته قائم بر آنهاست (مهیمن و مسیطر):
قل من کان عدوا الجبریل فانه نزّله علی قلبک، نزل به الروح الامین علی قلبک، نزّله الروح القدس [دلالت بر اتحاد جبریل و روح الامین و روح القدس میکند.] «روح، خلقٌ اعظم من جبرائیل و میکائیل کان مع رسول الله و هو مع الائمه
21. ملائکه در عین اینکه قائم به روحند، متحدند ذاتا و فعلا با آن
22. استشمام میشود که: روح مختص به رسل هم ذومراتب است زیرا درباره روح روایت آنها خلق عظیم اعظم من جبرائیل و میکائیل لمیکن مع احد ممن مضی غیر محمد و مع الائمه و یسددهم و لیس کلما طلب وجده
23. [در مرتبه روح، وحدت بر کثرت غلبه دارد: نحن والله الماذونون لهم یوم القیامه و القائلون صوابا. به تعبیر نحن توجه شود، اما در آیه «یوم یقوم الروح و الملائکه ... الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» هم الروح مفرد آمد و هم قال صوابا. و فیه اشاره الی توحید الارواح ما لایخفی.
24. ملائکه انوار الهیاند: جعلناه نورا نهدی به من نشاء من عبادنا، من الظلمات الی النور، لهم اجرهم و نورهم، مثل نوره ..، نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء.